نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه

بازدید: 9176 بازدید
نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه که در قرن 15 میلادی به تصویر درآمده است، به صورت نمادین به داستان کشاکش این دو پهلوان سترگ در تنگنای حماسه و تراژدی می پردازد. در این نقاشی شاهد آن بخش از داستان هستیم که فرجام کار است. رستمِ دستان، با رهنمونی زال و سیمرغ، تیری دو سر را به سوی چشمان اسفندیار پرتاب کرده است که اجل آن تیر را درست و دقیق در چشمان وی فرو نشانده است. اسفندیار نیز تیر را در دست گرفته و می خواهد تا آن را از چشمانش بیرون کشد. در حاشیۀ این نسخۀ خطی نیز شعر رزم این دو دلاور آمده که بر زیبایی آن افزوده است.

تاریخ خلق: قرن پانزدهم میلادی
محل خلق: کشور ایران
نوع: نسخۀ خطی مصوّر
رسانه: آبرنگ و طلا روی کاغذ
مکان نگهداری: موزۀ متروپولیتن نیویورک (Metropolitan Museum of Art).

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
بزرگنمایی نقاشی
نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
بزرگنمایی اشعار نقاشی

فهرست عناوین این نوشته:

جایگاه داستان رستم و اسفندیار در میان حماسه های شاهنامه

بدون شک اگر بخواهیم خاص ترین بخشهای شاهنامه را نام ببریم، می توانیم به طور کلی به داستان هفت خان رستم (نقاشی دیو سپید و رستم در هفت خان)، داستان هفت خان اسفندیار و دلاوری های بی شمار او در نبرد با دشمنان، داستان سیاوش و مرگ جانکاه او و همچنین دسیسۀ سودابه بر علیه پاکدامنی وی و آزمون گذر از آتش برای اثبات بی گناهی، داستان و غمنامۀ رستم و سهراب که به مرگ زودهنگام پسر به دست پدر منجر شد (مینیاتور و شعر رزم رستم و سهراب)، داستان رستم و اسفندیار و نبرد این دو دلاور با هم که در فرجام کار اسفندیار با برخورد تیر دو سر رستم به چشمانش بدرود زندگی می گوید، و داستان رستم و شغاد که با نقشۀ ناجوانمردانۀ شاه کابل و شغاد پلید، رستم به همرا تنی چند از پهلوانان نامدار ایران زمین برای شکار در شکارگاهی وارد می شود و در چاه پر حربه فرو افتاده و داستان زندگی را به سر می برد (داستان مردن رستم و شغاد نابرادر) اشاره کنیم که در این میان بدون هیچ تردیدی می توان داستان نبرد رستم و اسفندیار را یکی از برترین حماسه های شاهنامه دانست. در این داستان به هنگام روی دادن نبرد رستم و اسفندیار و آنجا که کار به تنگنا می کشد، زال رستم را از کشتن اسفندیار بر حذر می دارد و به رستم هشدار می دهد که اگر اسفندیار را بکشد، دیر زمانی نخواهد گذشت که خودش نیز خواهد مُرد. این هشدار زال به درستی تحقق می یابد و پس از آنکه رستم اسفندیار را با تیر گز از پای می افکند و جانش می ستاند، داستان رستم و شغاد آغاز می شود که در نهایت به مرگ دردناک رستم می انجامد.

علاوه بر نقاشی بالا، نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه آثار گرانبها، ارزشمند و قدیمی دیگری نیز موجود است که به نبرد سخت و غم انگیز رستم و اسفندیار و در نهایت مرگ ناباورانۀ شاهزادۀ ایران زمین به دست پهلوان نامدار ایرانی پرداخته اند. از جملۀ این آثار می توان به نقاشی زیر اشاره کرد:

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
نقاشی نبرد رستم و اسفندیار در میدان رزم

اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: بین سالهای 1530 تا 1535 میلادی.
محل خلق: کشور ایران، تبریز
رسانه: آبرنگ، جوهر، نقره و طلا روی کاغذ مات.

آغاز غم انگیز داستان رستم و اسفندیار

خطبۀ آغاز داستان رزم رستم و اسفندیار یکی از براعت استهلال های زیبا و پر معنای داستانهای شاهنامه است، هم گویای حال شاعر و کیفیت زندگانی مادی اوست و هم باز گویندۀ فرجام یکی از غم انگیزترین داستانهای این حماسۀ عظیم است. فردوسی در آغاز این داستان می گوید: بهاران است و از کوهساران بوی مِی و مُشک به مشام می رسد، زمین پر جوشش است از سر برکشیدن رُستينها و هوا پر خروش است از بانگ رعد. خوشا حال آن کس که دِرم و نُقل و نَبید دارد و با کُشتن گوسفندی از گوشت آن بهره مند می شود. خوان من از این نعمتها تهیست، خُرم آن کس که از آنها بهره مند است و بر مردم مستمند جای بخشش دارد. سپس بار دیگر به وصف بهاران و غرش تندر و درخشش برق و نوای هزار دستان و رنگ و بوی گل می پردازد و با باریکی و ظرافت تمام از نغمۀ هزار آوا که شادی بخش و روح نواز است به ناله های زار از مرگ اسفندیار و از غرش تندر که هراس انگیز و ترس آور است به فریاد رستم از بیداد اسفندیار تعبیر می کند.

همه بوستان زیر برگ گل است
همه کوه پر لاله و سنبل است

به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی

چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم

شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر

بدرّد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا

که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی

نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی

همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار

پادشاهی خواستن اسفندیار از پدر

داستان رزم رستم و اسفندیار شاهکار داستانهای رزمی شاهنامه است و اوج هنر سخن سرائی فردوسی و قدرت او در توصیف های گوناگون. در آن همۀ جهات كمال و تمامیت حماسه سرائی رعایت شده است. در این نوبت که اسفندیار پیروز و سرفراز از تسخیر رویین دژ و کُشتن ارجاسپ و رها ساختن خواهران با غنایم فراوان بازگشته بود، امیدواری داشت که پدر وفای به عهد و پیمان کند و تاج و تخت را به وی سپارد. بهتر است به دنبال آرزوهای اسفندیار ما نیز به دنبالۀ داستان پردازیم: پس از مجلسی که گشتاسپ شاه به شادی ورود اسفندیار ترتیب داده بود و بزرگان و سران کشور و لشکر در آن بزم شادی کردند و مِی گُساردند، اسفندیار مست به ایوان خویش آمد و به نزد مادرش کتایون که دختر قیصر روم بود رفت و از پدر نزد او شِکوِه کرد و گِله آغاز نمود که پدر گفته بود و سوگند یاد کرده که چون از رویین دژ فاتحانه باز گردم و خواهرانم را آزاد سازم، از سلطنت کناره گیرد و مرا به پادشاهی برگزیند، اینک دریافته ام که قصد چنین کاری ندارد، بدین سبب فردا که آفتاب برآید به نزد او خواهم رفت، اگر عذری پیش آرد، به مردی تاج و تخت را در اختیار خواهم گرفت و او را بر کنار و تو را بانوی شهر ایران می کنم.

ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفتۀ باستان

که چون مست بازآمد اسفندیار
دژم گشته از خانۀ شهریار

کتایون قیصر که بُد مادرش
گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بیدار شد تیره شب
یکی جام مِی خواست و بگشاد لب

چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بیاری ز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند

جهان از بدان پاک بی خو کنی
بکوشی و آرایشی نو کنی

همه پادشاهی و لشکر تراست
همان گنج با تخت و افسر تراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب

بگویم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستی ها نهفت

وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر

که بی کام او تاج بر سر نهم
همه کشور ایرانیان را دهم

تو را بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم

نصیحت کتایون به اسفندیار

کتایون از سخنان پسر غمگین شد زیرا می دانست که گشتاسپ تن به واگذاری سلطنت در نخواهد داد، از در نصیحت درآمد و گفت: پدر پیر گشته است و دیری نخواهد گذشت که رخت به دیگر سرای خواهد برد و پادشاهی به تو خواهد رسید، وانگهی هم اکنون سپاه و گنج و ادارۀ امور کشور به دست تست و گشتاسپ تنها نامی از پادشاهی دارد.

غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش

بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه

بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور

مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه

یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست

چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان
به پیش پدر بر کمر بر میان

اسفندیار از گفتار مادر آشفته و دلتنگ گشت و گفت: نیکو گفته اند که با زنان راز نباید گفت.

چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار

که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی به کوی

مکن هیچ کاری به فرمان زن
که هرگز نبینی زنی رای زن

چهرۀ کتایون از سخن اسفندیار پر چین گشت و از گفته پشیمان شد.

گرفتن طالع اسفندیار توسط جاماسپ

اسفندیار بعد از دیدار با مادر، از نزد او بیرون آمد و دو روز به دربار نرفت و به مِی خوردن و رامش پرداخت. روز سوم شاه از نیت او خبردار گشت، جاماسپ را نزد خود طلبید و با منجمان و فالگویان گفت: در طالع اسفندیار بنگرید که آیا به تصاحب تخت و تاج خواهد رسید و زندگی دراز خواهد یافت یا خیر. جاماسپ با منجمان در کار ستارگان تأمل کردند و با درد و افسوس خبر دادند که مرگ او نزدیک است، در سیستان به دست رستم دستان خواهد بود.

بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تو این روز را خوار مایه مدار

ورا هوش در زاولستان بود
بدست تهم پور دستان بود

گشتاسب گفت اگر من تاج و تخت بدو بسپارم، آیا از این حادثه ایمن خواهد ماند. جاماسپ گفت این سرنوشت و قضای مُبرم است و تدبیر تو با تقدیر برنتواند آمد.

دیدار اسفندیار با پدر و دستور به بند کردن رستم

شاه بامداد دیگر بر تخت نشست و اسفندیار را به حضور خواست. اسفندیار نزد شاه آمد و دست ادب بر سینه نهاد و اظهار فرمانبری و بندگی کرد. گشتاسپ گفت عهد کرده و سوگند یاد نموده ام که تخت و تاج تسلیم تو کنم، کارهای نمایان کردی و دشمنی در جهان باقی نگذاردی جز پور زال که از رسم بندگی روگردان گشته است و در هیچ سختی که روی می آورد به یاری برنمی خیزد و در هیچ جنگی که دشمن رو می آورد به میدان نبرد نمی شتابد. اگر دست او را ببندی و به بارگاه من بیاوری بی درنگ تکیه بر تخت شاهی خواهی زد و تاج شاهی بر سر خواهی نهاد و من به گوشه ای خواهم رفت و به نیایش پروردگار یکتا خواهم پرداخت.

سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری زور و بند و فسون

برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را

زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس برنشیند به زین

به دادار گیتی که او داد زور
فروزندۀ اختر و ماه و هور

که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری

سپارم به تو تخت و تاج و کلاه
نشانم برِ تخت بر پیشگاه

مخالفت اسفندیار با دستور گشتاسپ برای در بند کردن رستم

اسفندیار گفت ای پدر از راه و رسم و دین روی بر می گردانی، اگر جنگی باید کرد به نبرد پادشاه چین باید رفت نه به پیکار مرد پیری که کاووس شاه او را شیر گیر و جهان پهلوان می دانست، رستم نامدار است و عهد و فرمان آزادی از کیخسرو دارد، منشور شاهان را حرمت باید نهاد. وانگهی او کارهای بزرگ و فداکاریهای بسیار کرده است، کاووس را که به مازندران رفت و در بند افتاد رهایی بخشید و چون قصد آسمان کرد و در بیشه ای سرنگون افتاد با کوشش بسیار یافت و به مقر سلطنت آورد و چون در هاماوران اسیر و زندانی شد به یاری او خلاص گشت و به کین سیاوش در توران جنگها نمود، همه وقت پشت سپاه و مایۀ فتح و پیروزی بوده است.

چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پر هنر نامور شهریار

همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن

تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد

چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاووس خواندی ورا شیرگیر

ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد

نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی

همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاج بخش

نه اندر جهان نامداری نو است
بزرگ است و با عهد کیخسرو است

اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست

گشتاسپ گفت: اگر خواستار تاج و تخت هستی باید به سیستان روی و دست رستم را ببندی و بیاوری.

اگر تخت خواهی ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش ببازو فگنده کمند

اسفندیار پاسخ داد: حقیقت آن است که بستن دست رستم بهانه ای است که تاج و تخت به من داده نشود و پادشاهی شما دوام یابد، با این حال به سیستان می روم و فرمان تو را عملی می سازم.

تو را نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی

تو را باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشه ای بس بود زین جهان

ولیکن تو را من یکی بنده ام
به فرمان و رایت سرافگنده ام

رفتن اسفندیار به زابل برای نبرد با رستم

گشتاسپ گفت: تندی مکن، سپاهیان کارآزموده برگزین و به سیستان برو آنجا را به آتش بسوزان. اسفندیار گفت: در این کار به لشکر نیاز نیست و با خشم از بارگاه به ایوان خود رفت. مادرش گریان نزد او آمد و گفت: از پسرت بهمن شنیدم که به سیستان خواهی رفت تا رستم دستان را دست بسته به بارگاه آوری، از مادر بشنو و در این کار شتاب مکن، سواری که جگرگاه دیو سپید درید و نام آور یلی چون سهراب را کشت و پهلوانان بسیار را از پای درآورد و دشمنان بسیار را که به ایران تاختند مغلوب ساخت و به انتقام خون سیاوش توران را زیر و زبر کرد، تن به بند نخواهد داد، رزم با او را آسان مگیر. به خاطر تاج پادشاهی خود را تباه نساز. پدر پیر شده است و تو برنائی و به زودی تخت و تاج بی هیچ رنجی به تو خواهد رسید.

که نفرین بر این تخت و این تاج باد
بر این کُشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد

پدر پیرسر گشت و برنا تویی
به زور و به مردی توانا تویی

سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم

اسفندیار پاسخ داد: رستم همانست که گفتی و هنرهای او را برشمردی، کارهای نیکو و خدمات ارزنده برای ایران کرده است اما رفتن من به فرمان شاه است، از فرمان سرپیچی نمی توانم کرد. اگر رستم به خواست من دست به بند دهد، من حتی سخنی سرد به او نخواهم گفت. کتایون گفت: تو با رستم برابری نتوانی کرد و او تن به تحمل ننگ نخواهد داد، پس از آن همه افتخارات و جهان پهلوانی چگونه دست به بند تو می دهد، از مادر بشنو و از این کار صرف نظر کن، اما اگر نمی پذیری لااقل فرزندان را با خود مبر.

ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک برکند موی از سرش

بدو گفت کای ژنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان

نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن

مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش

اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست

به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا نداند تو را پاک رای

اسفندیار گفت: جوان اگر در خانه بماند آزموده نمی شود، باید همراه من بیاید و رنج بیند و ورزیده و مجرب گردد. چون بامداد شد اسفندیار بر اسب نشست و با فرزندان خود و سپاهیان اندک رو به راه آورد. می رفت تا به سر دو راهی رسید، شتری که پیشاپیش حرکت می کرد آنجا خوابید و هر چه ساربان به سر و روی او چوب زد از جا برنخاست، به فرمان اسفندیار او را کشتند و همگان این را به فال بد گرفتند و شوم دانستند. چون به کنار هیرمند رسیدند سراپرده افراشتند و خوان نهادند و خوردنی آوردند و از مِی سرمست شدند. اسفندیار به همراهان گفت: از فرمان شاه سرپیچی کردم، مرا گفت چون به سیستان رسیدی هیچ کاری مکن جز بستن دست رستم و بی درنگ بازگشتن، ما به جای اجرای فرمان به رامش و میگساری پرداخته ایم، باید کسی نزد او فرستاد تا از فرمان شاه آگاه کردد و اگر بیاید و دست به بند دهد با او نیکویی خواهم کرد. پشوتن برادر اسفندیار گفت: راه راست همین است.

فرستادن بهمن به دیدار رستم توسط اسفندیار

پس اسفندیار دستور داد بهمن پسر بزرگش نزد او آید و گفت جامه های خسروانی بپوش و بر اسب سیاه من سوار شو و با دَه موبد تا منزل رستم برو، او را درود فرست و با زبانی چرب و سخنانی نرم او را بگوی با کارهای پسندیده که کردی و موجب سرفرازی و نیکنامی گردیدی، در این جهان از شاهان پاداش یافتی، در جهان دیگر از خداوند پاداش خواهی یافت. گنج و سپاه و نام و آوازه ات از پدران و نیاکان ماست. سالیان دراز با پادشاهان بسیار بوده ای و از رسوم و آئینها آگاهی داری، اما از زمانی که کیخسرو لهراسپ را به سلطنت برداشت دیگر به دربار نرفتی و چون شاهی به گشتاسپ رسید بر او به شاهی درود و آفرین نفرستادی، حتی نامه ای ننوشتی و در هجوم ارجاسپ تورانی به یاری نیامدی، به یاری گشتاسپ، شاهی که دین بهی گرفته است و از شاهانی چون فریدون و کیقباد فَرّ و شکوه بیشتر دارد و جهان مطیع و فرمانبردار اوست. سخن شاه این است که رستم از ثروت و گنج فراوان مست شده است، چون جنگ پیش آید به یاری نمی شتابد، بدین مناسبت مرا از ایران فرستاده است که دست تو را ببندم و نزد او برم، سوگند یاد می کنم که در بارگاه گشتاسپ شاه آنقدر بایستم تا شاه را از رفتار با تو پشیمان کنم و خشم او را بر تو تسکین دهم و بر آن دارم که آزادت کند و به سیستان بازگرداند و بگو که اسفندیار می گوید بسیار کوشیدم که شاه را از صدور این فرمان باز دارم، سودمند نیفتاد، پند مرا بپذیر و مگذار که سیستان ویران شود.

دیدار زال و بهمن در نزدیکی نخجیرگاه رستم

بهمن که دستورهای پدر شنید بر اسب نشست و با همراهان روانه شد چون از هیرمند گذشت دیده بان بانگ برداشت که جوانی سوار بر اسبی بلند با سواران به این سوی می آیند. در زمان (همان لحظه) زال بر اسب نشست و به سوی بهمن رفت از دور که او را دید گفت: این جوان شاهزاده و از لهراسپیان است. بهمن به زال رسید. او را نمی شناخت. آواز داد که ای دهقان نژاد پور دستان کجاست؟ اسفندیار به زابل آمده است و سراپرده در کنار هیرمند افراشته و از وی پیامی برای رستم دارم. زال گفت: از اسب فرود آی تا به خانه رویم. رستم به شکار رفته است و تا ساعتی دیگر باز خواهد گشت. بهمن گفت: اسفندیار دستور فرود آمدن و استراحت نداده است، مردی را بفرست تا مرا به شکارگاه برد تا رستم را ببینم و پیامی که دارم برسانم. اصرار زال برای ماندن و آسودن او سود نداشت پس گُردی شیرخون نام را همراه او کرد و او به انگشت شکارگاه را نشان داد و بازگشت.

تصمیم بهمن برای کشتن رستم با سنگ

بهمن با راهنما و همراهان روانه شد، کوهی پیش رو بود از فراز آن بهمن به نخجیرگاه نگاه کرد، مردی را دید چون کوه بیستون، نره گوری را کباب کرده و در دستی ران گور و در دست دیگر جام مِی و پرستنده پیش او به پا ایستاده و اسب او در مرغزار به چرا مشغول. بهمن با خود گفت: اگر این مرد رستم است می ترسم که اسفندیار با او برابری نتواند کرد، بهتر است که با سنگی که از کوهسار رها سازم او را بیجان کنم. پس سنگی گران از کوه جدا کرد و به سوی رستم غلطان ساخت. زواره برادر رستم که آن را دید بانگ برداشت تا رستم از راه سنگ برخیزد، اما او از جای نجنبيد، همین که سنگ نزدیک شد. پاشنۀ پا برآن زد و آن را از خود دور کرد. زواره و فرامرز بر او آفرین گفتند و بهمن از آن غمگین شد و گفت: اگر اسفندیار با این مرد دلیر بجنگد بی گمان مغلوب خواهد گشت.

به دل گفت بهمن که این رستم است
و یا آفتاب سپیده دم است

به گیتی کسی مرد از این سان ندید
نه از نامداران پیشی شنید

بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار

من این را به یک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم

یکی سنگ زان کوه خارا بکند
فروهشت زان کوهسار بلند

ز نخجیرگاهش زواره بدبد
خروشیدن سنگ خارا شنید

خروشید کای مهتر نامدار
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار

نه جنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد زین گونه شور

همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش بَرِ کوه تاریک شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره بر او آفرین کرد و پور

غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و کردار اوی

همی گفت گر فرّخ اسفندیار
کند با چنین نامور کارزار

تن خویش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند

ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
همه شهر ایران بگیرد به چنگ

دیدار رستم با بهمن و میگساری آنان

بهمن چون نزدیک نخجیرگاه رسید از اسب پیاده شد و درود فرستاد. رستم گفت تا نام خود را نگویی از من درودی نخواهی شنید. بهمن گفت: بهمنم فرزند اسفندیار. رستم برخاست و او را در بر گرفت و عذر خواست و هر دو نشستند. بهمن گفت: از اسفندیار پیامی دارم، باید برسانم و باز گردم. رستم دستور داد خوان نهادند و بهمن را با برادرش و فرامرز به خوردن نشاندند، گوری بریان نزد آنها نهاد و گور دیگری نزد خود، نمک بر آن پراکند و می کند از آن و می خورد. بهمن اندکی از گور خورد. رستم از اندک خوری او به شگفت آمد و گفت: با این مایه خوراک چگونه به هفتخان رفتی. بهمن گفت خسرو نژاد بسیار گو و پُر خور نباید باشد. پس رستم جامی پر از مِی کرد و به یاد مردان آزاده به سر کشید. جام دیگری پر کرد و به دست بهمن داد و گفت: به یاد هر که خواهی نوش کن. بهمن از باده متوهم شد. زواره که آن دید با نوشیدن جرعه ای از آن چاشنی گرفت و به بهمن داد. پس آنگاه هر دو بر اسب نشستند و روانه شدند.

رسانیدن پیغام اسفندیار به رستم توسط بهمن

در راه بهمن پیام اسفندیار را بازگو کرد. رستم که آن پیام شنید به اندیشه فرو رفت. پس به بهمن گفت: اسفندیار را بگوی هر که خِرَد دارد در آغاز کار به انجام آن می اندیشد. مردی چون تو نباید که بدخویی پیش گیرد، آنچه می گویی شدنی نیست. همیشه آرزوی دیدار تو را داشتم اینک که نصیب شده است بی سپاه نزد تو می آیم و فرمان و عهد آزادی شاهان بزرگ چون کاووس و کیخسرو را پیش تو می آورم. اگر پاداش آن رنجها که کشیده ام بند است بهتر است که در جهان نباشم. اگر گناهی از من سر زده است خود پالهنگ به گردن می نهم و پیاده به بارگاه شاه می آیم، پس بهتر است سخنان ناخوش بر زبان نیاوری، کسی بند بر پای من ندیده است. باید کاری کنی که سزاوار شاهان است. دل از کینه پاک سازی و به خانۀ من به مهمانی آیی تا من در گنجهای کهن بگشایم و تو را و سپاهت را بی نیاز سازم و روزی چند به شکار رویم و چون عزم بازگشت کنی با تو همراه نزد شاه خواهم آمد و از او عذر خواهم خواست و به هر چه فرمان دهد فرمانبری خواهم کرد.

چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پر اندیشه شد نامدار کهن

چنین گفت کآری شنیدم پیام
دلم شد به دیدار تو شادکام

ز من پاسخ این بر به اسفندیار
که ای شیردل مهتر نامدار

هرآنکس که دارد روانش خرد
سر مایۀ کارها بنگرد

چو مردی و پیروزی و خواسته
ورا باشد و گنج آراسته

بزرگی و گردی و نام بلند
به نزد گرانمایگان ارجمند…

به پیش تو آیم کنون بی سپاه
ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

بیارم برت عهد شاهان داد
ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

کنون شهریارا تو در کار من
نگه کن به کردار و آزار من

گر آن نیکوییها که من کرده ام
همان رنجهایی که من برده ام

پرستیدن شهریاران همان
از امروز تا روز پیشی زمان

چو پاداش آن رنج بند آیدم
که از شاه ایران گزند آیدم

همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو درنماند بسی

بهمن که سخنان رستم را شنید بازگشت. رستم زمانی در راه درنگ کرد، پس زواره و فرامرز را پیش خواند و گفت: نزد زال روید و بگویید که اسفندیار آمده است، خانه را بیاراید و تخت زرّین بنهد و جامه های خسروانی در ایوانها بگستراند و همانند زمان کاووس شاه تدارک مهمانی بیند زیرا میهمان، دلاوری است پُر دل (شجاع) و فرزند شاه است. من پیش او می روم شاید دعوت مرا بپذیرد، اگر دلش را رام کنم، گنج و گوهر از او دریغ نخواهم داشت، اما اگر نا امید بگرداندم، وضع روشنی با او نخواهم داشت. زواره گفت: اندیشه مدار کسی که کینه ندارد جنگ آغاز نمی کند. زواره پیش زال رفت و رستم به کنار هیرمند آمد و آنجا ایستاد تا بهمن بازگردد و پاسخ آورد.

دیدار رستم و اسفندیار در کنار هیرمند

بهمن چون به سراپردۀ پدر بازگشت، زمانی نزد او ایستاد. اسفندیار پرسید: پاسخ رستم چه بود؟ بهمن نخست درود رستم را رسانید، سپس یال و کوپال و مردانگی او را ستود. اسفندیار برآشفت و گفت: مردم سرافراز نه با زنان راز گویند و نه کودکان را به کاری بزرگ فرستند، تو گردنکشان کجا دیده ای که رستم را پیل جنگی می خوانی؟ پس به پشوتن گفت که رستم با پیری از خود جوانی می سازد. دستور داد اسب او را زین کردند و با صد سوار روانه شد، چون به لب هیرمند آمد رخش از آن سوی شیهه کشید و اسب اسفندیار نیز خروش برآورد. رستم با دیدن اسفندیار از اسب پیاده شد و بر اسفندیار درود فرستاد و پس از درود و آفرین گفت: از خداوند می خواستم که مرا چندان عمر دهد که روی تو را ببینم. خدا داناست که از این ستایش قصدی ندارم اما اگر روی سیاوش را می دیدم این اندازه شاد نمی شدم که تو را دیدم، چون جز به سیاوش مانند کسی دیگر نیستی. خوشا به حال شاه که پسری همچو تو دارد:

خنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرّت بنازد پدر

خنک شهر ایران که تخت تو را
پرستند بیدار بخت تو را

دژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گرد

اسفندیار چون سخن رستم را شنید از اسب به زیر آمد و رستم را در برگرفت و بر او آفرین گفت و گفت: سپاس خدای را که تو پهلوان را دیدم، به ستودن سزاواری، خوشا پدری که چون تو پسر دارد، تو را که دیدم به یاد زریر سپهبد افتادم.

چو بشنید گفتارش اسفندیار
فرود آمد از بارۀ نامدار

گو پیلتن را به بر درگرفت
چو خشنود شد آفرین برگرفت

که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم تو را شاد و روشن روان

سزاوار باشد ستودن تو را
یلان جهان خاک بودن تو را

خنک آنک چون تو پسر باشدش
یکی شاخ بیند که بر باشدش

خنک آنک او را بود چون تو پشت
بود ایمن از روزگار درشت

خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند تو را یادگار

بدیدم تو را یادم آمد زریر
سپهدار اسپ افگن و نرّه شیر

بازگو کردن فرمان شاه به رستم

رستم به اسفندیار گفت: آرزوی من آن است که به مهمانی سوی ایوان من آیی. اسفندیار پاسخ داد که شاه فرمان داده است که در سیستان درنگ نکنیم و با سواران اینجا نبرد ننماییم. فرمان او اینست که دست تو را ببندم و نزد او برم. تو خود این مشکل را بگشا. من بر عهده می گیرم که چون نزد شاه رسیم نگذارم که روز به شب برسد و بند بر پای تو بماند. شاه به من وعدۀ تاج و تخت داده است بدان شرط که تو را نزد او برم، من چون تاج بر سر نهادم جهان را به دست تو می سپارم و خواستۀ بسیار به تو می بخشم.

تلاش رستم برای منصرف کردن اسفندیار از دستور شاه

رستم پاسخ داد: از خداوند می خواستم که دل به دیدار تو شاد سازم، من و تو هر دو گردنفراز و پهلوانیم، یکی پیر و یکی جوان. از آن بیم دارم که دیو در میانه راه یابد و دل تو را به وسوسۀ تاج و تخت تباه و گمراه سازد. سخن تو ننگ جاودانی بر من است، سپهبد نژاد و شاهزاده ای مانند تو به سرزمین من آمده است و من به دیدن او شادمان شده ام، این کینه از دل بیرون کن و بر وسوسه های اهریمن غلبه نما، به خانۀ من بیا و جز بند هر چه از من خواهی بخواه، روا کنم. سرم اگر زیر سنگ آید بهتر است تا نامم به ننگ کشیده شود.

ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم
به دیدار تو رامش جان کنم

مگر بند کز بند عاری بود
شکستی بود زشت کاری بود

مبیند مرا زنده با بند کس
که روشن روانم بر این است و بس

ز تو پیش بودند کنداوران
نکردند پایم به بند گران

اسفندیار پاسخ داد که ای یادگار یلان جهان، هر چه گفتی راست است ولیکن پشوتن گواه است که شاه چه فرمان داده است. به من گفته است جز بند کردن رستم به کار دیگر مپرداز، اگر به خانۀ تو آیم و مهمان تو شوم سرپیچی از دستور شاه کرده باشم. وانگهی اگر جنگ پیش آید و ناچار شوم با تو بجنگم، حق نمک تو را فراموش باید بکنم و این هر دو کار ناجوانمردی است، تو را اگر آرزوست که با من به خوان بنشینی نزد من بیا.

به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار

همه راست گفتی نگفتی دروغ
به کژّی نگیرند مردان فروغ

ولیکن پشوتن شناسد که شاه
چه فرمود تا من برفتم به راه

گر اکنون بیایم سوی خان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو

تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه

دگر آنک گر با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم

فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک

وگر سر بپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه

تو را آرزو گر چنین آمدست
یک امروز با مِی بساییم دست

رستم گفت: چنین می کنم اما نخست باید به خانه بروم و جامه راه از تن بیرون کنم، زیرا یک هفته است که در شکار بوده ام، هنگام غذا خوردن که شد کسی را بفرست و مرا بخوان. پس از آنجا بازگشت و نزد زال آمد و از اسفندیار و دلیری و زورمندی او با پدر حکایت کرد.

پشوتن اسفندیار را نصیحت می کند

چون رستم بازگشت و اسفندیار به سراپرده آمد، پشوتن را طلبید و گفت: کار دشواری را خوار گرفته ایم. من کاری با رستم و خانه و مهمانی او ندارم. آمدن او نیز نزد من محملی ندارد. اگر خودش نیاید، کسی برای دعوت او نخواهم فرستاد. پشوتن گفت: ای برادر وقتی شما دو تن را در حال آرامش و ستایش دیدم خدای را سپاس گفتم، سخنان رستم را شنیدم بزرگی او با جوانمردی قرین بود، تو مردی خداشناسی و نیّت پدر را نیز می دانی، رستم تن به خواری دست به بند دادن نخواهد داد، می ترسم کار به درازا کشد و مصیبت به بار آورد. یکی نرمی می جوید و دیگری رزم و کین می طلبد، نمی دانم کدامیک سزاوار آفرین و تحسین است.

پشوتن بدو گفت کای نامدار
برادر که یابد چو اسفندیار

به یزدان که دیدم شما را نخست
که یک نامور با دگر کین نجست

دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار

چو در کارتان باز کردم نگاه
ببندد همی بر خِرَد دیو راه

تو آگاهی از کار دین و خِرَد
روانت همیشه خِرَد پرورد

بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن

شنیدم همه هرچ رستم بگفت
بزرگیش با مردمی بود جفت

نساید دو پای ورا بند تو
نیاید سبک سوی پیوند تو

سوار جهان پور دستان سام
به بازی سر اندر نیارد به دام

چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان

چگونه توان کرد پایش ببند
مگوی آنچه هرگز نیاید پسند

سخنهای ناخوب و نادلپذیر
سزد گر نگوید یل شیرگیر

بترسم که این کار گردد دراز
به زشتی میان دو گردن فراز

بزرگی و از شاه داناتری
به مردی و گردی تواناتری

یکی بزم جوید یکی رزم و کین
نگه کن که تا کیست با آفرین

اسفندیار پاسخ داد: دو دنیا را به رستم نخواهم فروخت، فرمان شاه را باید اطاعت کنم وگرنه در آن جهان مورد سؤال آفریدگار قرار خواهم گرفت. پشوتن گفت: من آنچه صلاح بود گفتم حال تو هر چه خواهی بکن.

چنین داد پاسخ ورا نامدار
که گر من بپیچم سر از شهریار

بدین گیتی اندر نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود

دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت

بدو گفت هر چیز کامد ز پند
تن پاک و جان تو را سودمند

همه گفتم اکنون بهی برگزین
دل شهریاران نیازد به کین

دعوت نکردن رستم به غذا خوردن از جانب اسفندیار

اسفندیار خوان طعام خواست و کس به دعوت رستم نفرستاد. چون زمان غذا خوردن گذشت و کسی از جانب اسفندیار نزد رستم نیامد، جهان پهلوان خندان شد و به برادرش گفت: گویی اسفندیار ما را سبک گرفته است و به مهمانی دعوت نخواهد کرد، از او امید نیکی نباید داشت و پس دستور داد طعام آوردند و صرف کرد و پس از غذا بر رخش نشست و گفت: نزد اسفندیار می روم و او را سرزنش می کنم و می گویم اگر شاهزاده ای سخن خود را ارزش و اعتبار بنه.

سپهبد ز خوالیگران خواست خوان
کسی را نفرمود کو را بخوان

چو نان خورده شد جام مِی برگرفت
ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت

از آن مردیِ خود همی یاد کرد
به یاد شهنشاه جامی بخورد

همی بود رستم به ایوان خویش
ز خوردن نگه داشت پیمان خویش

چو چندی برآمد نیامد کسی
نگه کرد رستم به ره بر بسی

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت
ز مغز دلیر آب برتر گذشت

بخندید و گفت ای برادر تو خوان
بیارای و آزادگان را بخوان

گر اینست آیین اسفندیار
تو آیین این نامدار یاد دار

بفرمود تا رخش را زین کنند
همان زین بآرایش چین کنند

شوم بازگویم به اسفندیار
کجا کار ما را گرفتست خوار

رفتن رستم به نزد سپاه ایران و اسفندیار

چون به کنار هیرمند رسید سپاهیان اسفندیار در آرزوی دیدار او بودند. هر که او را دید مهر و محبت او در دلش پدید آمد و هر یک به دیگری می گفت: کوهی است که بر کوه نشسته است، جز به سام سوار ماننده نیست. در سر شهریار خرد نیست که اسفندیار با فَرَه و پهلوان را از برای تاج و تخت به کشتنگاه فرستاده است و پیرانه سر حرص درم و دینار و دیهیم و گاه دارد.

نشست از بر رخش چون پیل مست
یکی گرزۀ گاو پیکر به دست

بیامد دمان تا به نزدیک آب
سپه را به دیدار او بد شتاب

هر آنکس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید

همی گفت هر کس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار

برین کوهۀ زین کُه آهنست
همان رخش گویی که آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پیل
برافشاند از تارک پیل نیل

کسی مرد از این سان به گیتی ندید
نه از نامداران پیشین شنید

خِرَد نیست اندر سرِ شهریار
که جوید ازین نامور کارزار

برین سان همی از پی تاج و گاه
به کشتن دهد نامداری چو ماه

به پیری سوی گنج یازان ترست
به مُهر و به دیهیم نازان ترست

رسیدن رستم به سراپردۀ اسفندیار و سرزنش وی

چون رستم به سراپردۀ اسفندیار رسید، اسفندیار از او استقبال کرد. رستم گفت: میهمان تو به دعوتی نمی ارزید و میهمانی تو چنین است؟ مرا به مردی سبک می داری و تحقیر می کنی، بدان که من رستم فروزندۀ خاندان نیرم هستم، بزرگان و ناموران جهان که برابر من آمدند، جنگ ناکرده گریختند. رزم آوری چون کاموس و خاقان چین را به خم کمند گرفتم، سالیان دراز نگهبان شاهان ایران بودم، از این خواهش که از تو می کنم گمان به ناتوانی من مبر، به سبب فَرّ و شکوه تو خواستم با تو پیوند یگانگی بسته باشم، من پهلوان جهان بوده ام و جهان را از دشمنان بسیار پاک ساخته ام.

چو آمد به نزدیک اسفندیار
هم آنگه پذیره شدش نامدار

بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآیین و نوساز و فرّخ جوان

خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو

سخن هرچ گفتم همه یادگیر
مشو تیز با پیر بر خیره خیر

همی خویشتن را بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت

همانا به مردی سبک داریم
به رای و به دانش تُنُک داریم

به گیتی چنان دان که رستم منم
فروزندۀ تخم نیرم منم

بخاید ز من چنگ دیو سپید
بسی جادوان را کنم ناامید

بزرگان که دیدند ببر مرا
همان رخش غرّان هژبر مرا

چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران جنگی و مردان کین

که از پشت زینشان به خَمّ کمند
ربودم سر و پای کردم به بند

نگهدار ایران و توران منم
به هر جای پشت دلیران منم

از این خواهش من مشو بدگمان
مدان خویشتن برتر از آسمان

من از بهر این فَرّ و اورند تو
بجویم همی رای و پیوند تو

نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه دارد از چنگ من روزگار

اسفندیار در پاسخ خندان شد و گفت: از این که تو را به مهمانی نخواندم تنگدل شده ای، علت گرم بودن روز و درازی راه بود، نخواستم که رنجه شوی و قصدم این بود که صبح روز دیگر نزد تو آیم و عذرخواهی کنم، حال که خود این زحمت قبول کردی و به سراپردۀ من آمدی آرام بگیر بنشین و جام مِی بردار و تندی و خشم را فرو نشان. پس در دست چپ خود جایی برای او تعیین کرد. رستم برآشفت و گفت: این جای من نیست به جایی که خود بخواهم خواهم نشست. اسفندیار به بهمن گفت: در دست راست جایی برای او ترتیب ده. بهمن از جای برخاست در حالی که چین بر چهره افکنده بود و می ژکید. رستم که چنان دید برآشفت و به بهمن گفت: نیک بنگر که کیستم، هنرها و نام آوری هایم را به خاطر بیاور، من نبیرۀ سام نریمان و از نژاد جمشیدم، اگر تو جایی سزاوار من نمی شناسی من خود می دانم که کجا باید بنشینم. پس اسفندیار دستور داد که کُرسی زر در پیشگاه نهادند و رستم با خشم بر آن کرسی نشست در حالی که ترنج بویایی در دست داشت.

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
نقاشی گفتگوی رستم و اسفندیار

اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: سال 1341 میلادی
محل خلق: ایران، شیراز
رسانه: جوهر، آبرنگ مات و طلا روی کاغذ.

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
بزرگنمایی اشعار نقاشی
نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
بزرگنمایی رستم و اسفندیار

نکوهش کردن نژاد رستم از سوی اسفندیار

چون رستم نشست، اسفندیار آغاز نکوهش نژاد رستم کرد و گفت: پدرت زال بدگوهر و دیوزاد است، چون متولد شد با سر سفید و روی سرخ بود، او را از سام پنهان کردند و چون آگاه شد دستور داد وی را در پای کوه افکندند، سیمرغ او را برگرفت و به لانه برد تا بچگانش از آن بخورند. بچگان سیمرغ با اینکه گرسنه بودند، رغبت خوردن او نکردند و کم کم مهر او در دل سیمرغ نشست، از خون مردارها به او غذا داد تا به حد رشد رسید. پس شاهان که نیاکان من بودند او را بر کشیدند و مقام و منصب دادند، از او تو پیدا شدی و با آن همه نکویی اجداد من از فرمان سرپیچی می کنی و یاد از مرغ و مردارخواری پدر نمی کنی.

من ایدون شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان

از آن برگذشته نیاکان تو
سرافراز و دیندار و پاکان تو

که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند
همی رستخیز جهان داشتند

تنش تیره بود موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید

بفرمود تا پیش دریا برند
مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

بیامد بگسترد سیمرغ پر
ندید اندر او هیچ آیین و فَرّ

ببردش به جایی که بودش کنام
ز دستان مر او را خورش بود کام

اگر چند سیمرغ ناهار بود
تن زال پیش اندرش خوار بود

بینداختش پس به پیش کنام
به دیدار او کس نبد شادکام

همی خورد افگنده مردار اوی
ز جامه برهنه تن خوار اوی

چو افگند سیمرغ بر زال مهر
بر او گشت زین گونه چندی سپهر

از آن پس که مردار چندی چشید
برهنه سوی سیستانش کشید

پذیرفت سامش ز بی بچگی
ز نادانی و دیوی و غرچگی

خجسته بزرگان و شاهان من
نیای من و نیکخواهان من

ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر این سال بگذشت نیز

یکی سرو بُد نابسوده سرش
چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردی و بالا و دیدار اوی
به گردون برآمد چنین کار اوی

بر این گونه ناپارسایی گرفت
ببالید و پس پادشاهی گرفت

ستایش کردن رستم نژاد خود را

رستم که آن نکوهش ها شنید به اسفندیار گفت: آرام بگیر و سخنهای نادلپذیر مگوی، گویی دیو دل تو را از راستی به کژی و بد نهادی کشانده است، کلماتی بر زبان آر که شایستۀ شاهان باشد. خداوند بهتر از هر کس آگاه است که دستان سام، بزرگ و با دانش و نیکنام بود و نژادش به گرشاسپ و جمشید می رسد. نیاکان تو که گفتی ما را بر کشیده اند، پادشاهی خود را مدیون خاندان ما هستند. قباد را من از البرز کوه آوردم و بر تخت نشاندم، در حالیکه ایرانیان مرا شایستۀ تخت شاهی می دانستند. باز شنیده ای که سام یل به مردانگی، اژدهای عظیمی را که دَد و دام و آدمیان را به ستوه آورده بود، به ضرب گرز از پای درآورد و دیوی را که غولی عظیم بود و از دریا ماهی می گرفت و برابر خورشید بریان می کرد از میان دو نیم کرد. مادرم دختر مهراب و از نژاد ضحاک است و مهمتر آنکه هنرها در خود من جمع است، منشور آزادی از کاووس و کیخسرو دارم. سراسر زمین را گشته ام و بسیار شاه بیدادگر را از دم تیغ گذرانده ام، وقتی کاووس شاه در مازندران به بند افتاد، تنها بدان دیار رفتم، دیوانی چون ارژنگ و غندی و بید و نیز سالار آنان دیو سفید را کشتم و آن پادشاه را از زندان مازندران رهایی بخشیدم، فرزندی چون سهراب را به خاطر شاه ایران پهلو دریدم، گردی را کشتم که مانند او دیگر یلی نخواهد بود، همیشه جهان پهلوان بوده ام، سالیان بسیار بر من گذشته و در تمامی عمر نهانم با آشکار و دلم با زبانم یکی بوده است و تا من کمر بر میان بسته داشتم، شاهان ایران از رنج و سختی رزم آسوده خاطر بودند. حال که سخن بسیار شد مِی بخوریم و با این دارو دردها را درمان نماییم.

اسفندیار به ستایش پهلوانی خود می پردازد

اسفندیار چون سخنان رستم را شنید خندان شد و گفت: کارهای تو و جانفشانی هایت را شنیدم. حال بشنو که من چه کرده ام: نخست برای گسترش دین بهی کمر بستم و زمین را از بت پرستان تهی ساختم. نژادم از گشتاسپ فرزند لهراسپ فرزند اروند شاه از تخمۀ کی پشین پسر کیقباد است. مادرم دختر قیصر روم که تبارش به سلم فرزند فریدون می رسد. وقتی ارجاسپ به ایران حمله آورد و از خویشان ما افرادی را کشت، به میدان نبرد رفتم و شاه توران و سپاه بیکرانش را گریزان ساختم. پدر به گفتار حاسدی مرا به بند کشید و خود به مهمانی دستان به سیستان آمد و ارجاسپ فرصت یافت و به ایران حمله آورد و لهراسپ پیر را کشت و خواهران مرا اسیر گرفت و تنی چند از برادران مرا از پای درآورد. پدر مرا به یاری طلبید، آهنگران به گشودن بندهای من مشغول شدند، از دلتنگی تحمل نکردم، به زور و مردی نیرو کردم و بندها را گسستم و به میدان شتافتم و کُشندۀ زریر و برادران را کشتم و بار دیگر ارجاسپ را گریزان ساختم. و از پس او به رویین دژ شتافتم به راه هفتخان و رنجها بردم تا به پای قلعه رسیدم و به تدبیر قلعه را فتح کردم و ارجاسپ را کشتم و خواهران را از بند نجات دادم. رویین دژی که از زمان فریدون کس نتوانسته بود بر آن دست یابد، این همه را من به تن خویش کرده ام. (نقاشی نبرد اسفندیار با سیمرغ در هفت خوان) در حالی که بزرگی و نام تو از خدمت به نیاکان من است، پس حال که سخن به درازا کشید اگر تشنه ای جامی پر می کن و بنوش.

رستم پهلوانی و دلاوریهای خویش را بر می شمارد

بار دیگر رستم به ستایش پهلوانی و دلاوریهای خویش پرداخت و گفت: اگر من به مازندران نمی رفتم و ديو سفید و دیگر دیوان را نمی کشتم، به که امیدواری بود که آن کار بزرگ را به انجام رساند و باز وقتی که آن شاه به هاماوران رفت و اسیر شد، من به یاری او شتافتم و شاه هاماوران و یارانش، ملک مصر و شام را، سرکوب کردم و اگر سر از تن کاووس شاه جدا می کردند، سیاوش از پشت او به جهان نمی آمد و پادشاهی به کیخسرو و گشتاسپ نمی رسید. از من بشنو تکیه بر جوانی مکن و فریب گشتاسب را مخور. پدر در نهان دشمن تست، مرگ ترا می خواهد تا تاج و تخت را برای خود نگاه دارد. هم او بود که لهراسپ پیر را در بلخ رها کرد و به سیستان آمد و دو سالی اینجا متوقف و مهمان ما ماند و سبب شد که ارجاسپ بلخ را خالی از جنگاوران بیند و لشکر بکشد و در خون آن همه مردان بگردد. پدری که فرزند را برای حفظ سلطنت خود به کمینگاه مرگ فرستد پدر نیست، گرگ درنده از او بهتر است. به جای پدر زال تو را بس است و رستم و گرز و کوپالش در خدمت تو باشد کافی است، اما اگر تنها قصد تو بستن دست من است، این گره هرگز به دست تو گشاده نخواهد گشت. دست مرا چرخ گردنده و آسمان بلند نیز نمی تواند بست. من از کودکی تا این روزگار کهنسالی هرگز از کسی چنین سخن تلخ نشنیده ام، با تو نرم سخن می گویم تو تحقیرم می کنی و سبکم می شماری.

چه نازی بدین تاج گشتاسپی
بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است
وزین نرم گفتن مرا کاهش است

رستم و اسفندیار دستهای یکدیگر را می فشارند

اسفندیار از تندی رستم خندان شد. دست او را به دست گرفت و گفت: بر و یال شیر داری اما از گذشت روزگار فرسوده شده ای و در همان حال پنجه او را در پنجه خود فشرد تا حدی که آب زرد از آن فرو چکید. رستم از دلیری تحمل درد کرد و بر چهرۀ خود اثری ظاهر نساخت، پس وی نیز دست اسفندیار را در پنجه خود جای داد و گفت: خوشا حال گشتاسپ شاه که چون تو پسر دلاوری دارد و چنگش را میان پنجه خود فشرد به طوری که خونابه از ناخن او سرازیر شد و چین بر ابروان اسفندیار پدیدار گشت و خندان به رستم گفت: ای پهلوان نامدار امروز مِی بخور زیرا فردا در میدان رزم تو را با نیزه از اسب به زمین خواهم افکند و دستت را خواهم بست و نزد شاه خواهم برد و دیگر کین و پرخاشی نخواهد بود، پس به شاه خواهم گفت که از رستم گناهی ندیده ام و خواهش خواهم کرد که تو را رها سازد و خود به تو گنج فراوان خواهم بخشید.

ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار

بدو گفت کای رستم پیلتن
چنانی که بشنیدم از انجمن

ستبر است بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهایی دلیر

میان تنگ و باریک همچون پلنگ
به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ

بیفشارد چنگش میان سخن
ز برنا بخندید مرد کهن

ز ناخن فرو ریختش آب زرد
همانا نجنبید زان درد مرد

گرفت آن زمان دست مهتر به دست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست

خنک شاه گشتاسپ آن نامدار
کجا پور دارد چو اسفندیار

خنک آنک چون تو پسر زاید او
همی فرّ گیتی بیفزاید او

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون
همی داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب کرد
سپهبد بروها پر از تاب کرد

بخندید از او فرخ اسفندیار
چنین گفت کای رستم نامدار

تو امروز مِی خور که فردا به رزم
بپیچی و یادت نیاید ز بزم

چون من زین زرّین نهم بر سیاه
به سر بر نهم خسروانی کلاه

به نیزه ز اسپت نهم بر زمین
ازان پس نه پرخاش جویی نه کین

دو دستت ببندم برم نزد شاه
بگویم که من زو ندیدم گناه

بباشیم پیشش به خواهشگری
بسازیم هر گونه ای داوری

رهانم تو را از غم و درد و رنج
بیابی پس از رنج خوبی و گنج

اسفندیار می کوشد تا رستم در بند شدن را بپذیرد

رستم از گفتار اسفندیار خندان شد و گفت: تو جنگ دلاوران کجا دیده ای؟ اگر به جای آشتی و مجلس بزم رای تو پیکار باشد، چون فردا به دشت نبرد بیایی از کوهۀ زین به آغوش بر می گیرمت و نزد زال می برم و بر تخت زر می نشانم و تاج بر سرت می نهم و درِ گنجها که از زمان کیقباد و کیکاووس و کیخسرو گرد کرده ام می گشایم و نثارت می کنم. پس بی سپاه با تو نزد گشتاسپ شاه می آیم و چون بر تخت سلطنت تکیه زدی در پیش تو کمر به خدمت می بندم همانگونه که در عهد کیان بسته داشتم. چون تو شاه باشی و من پهلوان، در جهان کس را یارای دم زدن به مخالفت نخواهد ماند.

بخندید رستم ز اسفندیار
بدو گفت سیر آیی از کارزار

کجا دیده ای رزم جنگ آوران
کجا یافتی باد گرز گران

اگر بر جز این روی گردد سپهر
بپوشد میان دو تن روی مهر

به جای مِی سرخ کین آوریم
کمند نبرد و کمین آوریم

غو کوس خواهیم از آوای رود
به تیغ و به گوپال باشد درود

ببینی تو ای فرّخ اسفندیار
گراییدن و گردش کارزار

چو فردا بیایی به دشت نبرد
به آورد مرد اندر آید به مرد

ز باره به آغوش بردارمت
ز میدان به نزدیک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج
نهم بر سرت بر دل افروز تاج…

چو تو شاه باشی و من پهلوان
کسی را به تن درنباشد روان

غذا خوردن و می نوشیدن رستم و اسفندیار

اسفندیار پس از شنیدن سخنان رستم دستور داد خوان نهادند و رستم خوردن آغاز کرد. اسفندیار از خوردن او به شگفت آمد. از هر سو خوردنی نزد او می نهادند تا سیر شد. پس دستور داد ساقی باده گساری کند و گفت غذا خوردن تو را دیدیم، اکنون باده خواری تو را نیز ببینیم. ساقی باده در جام ریخت و به رستم داد. رستم به یاد شهنشاه جام را سر کشید. پس آهسته در گوش بهمن گفت چرا آب به باده ناب می ریزی تا از شدت تأثیر آن بکاهی، پشوتن که شنید دستور داد جام او را از می ناب پر کنند. هنگام رفتن فرا رسید و رستم لعلفام از مِی سرخفام برخاست.

دعوت اسفندیار به مهمانی در سیستان توسط رستم

اسفندیار گفت: تا روزگار داری شادان بزی و رستم پاسخ داد که: خِرد یار تو باد، کینه از دل بیرون کن و به خانۀ من آی و چندی مهمان من باش، به آنچه گفتم عمل خواهم کرد.

چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار

مِی و هرچ خوردی تو را نوش باد
روان دلاور پر از نوش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار

هر آن مِی که با تو خورم نوش گشت
روان خردمند پر از نوش گشت

گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش بر افزون کنی

ز دشت اندر آیی سوی خان من
بوی شاد یک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم به جای آورم
خِرَد پیش تو رهنمای آورم

بیاسای چندی و با بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش

لجاجت اسفندیار و نپذیرفتن درخواست رستم

اسفندیار در پاسخ گفت: تخمی که هرگز نخواهد رویید مکار. فردا روز میدان است و هنرنمایی مردان و دلیری خود را نیز ستایش مکن که من در میدان رزم همان حال دارم که در مجلس بزم، با من به شمشیر تاب نخواهی آورد، آنچه گفتم بپذیر و دست به بند بده تا تو را به ایران برم.

چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینی ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستای هیچ
به ایوان شو و کار فردا بسیچ

ببینی که من در صف کارزار
چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم

هنر بیش بینی ز گفتار من
مجوی اندر این کار تیمار من

پر درد شدن دل رستم از سخنان اسفندیار

دل رستم از سخنان اسفندیار پر درد شد و جهان پیش چشمش تاریک گردید و گفت: دو کار است هر دو در خور نفرین، از بند او بدنامی است و از کشتن او سرانجامی بدتر از بدنامی، زیرا در همه جهان خواهند گفت که رستم از دست جوانی رهایی نیافت و نامم را به ننگ بر خواهند گردانید و اگر او کشته شود خواهند گفت شهریار جوانی را کشت برای آنکه او با وی به درشتی سخن گفت و پس از مرگ نیز بر من نفرین خواهند کرد. مهمتر آنکه اگر من به دست او کشته شوم دودمان سام و زال تباه خواهد گردید. هر چند که سخن گفتن نرم مرا در انجمنها نقل خواهند کرد.

دل رستم از غم پر اندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا
و گر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت

بر این بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بی دین بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام

ولیکن همی خوب گفتار من
از این پس بگویند با انجمن

آنگاه رو به اسفندیار کرد و گفت: چند از بند و اسارت سخن می گویی؟ می ترسم که با این نیت ناروا گزند بینی، مگر اینکه تقدیر جز آن باشد که تصّور می رود، بر تو سالیان نگذشته است، از مکر و فریب گشتاسپ شاه آگاه نیستی. تو پاک نهادی و دنیا نادیده. تو را گشتاسپ دورِ جهان می گرداند و در جهان جستجو می کند، هر جا نامداری است، بر سر او می فرستد تا مگر در یکی از حوادث کشته شوی و تاج و تخت تو را ندهد، نفرین بر این تخت و تاج باد، مرا سرزنش می کنی و خواری می دهی، چرا دل را به اندیشه و پژوهش نمی داری، جوانی می کنی و دل مرا غمگین می سازی، از خداوند و از روی من شرم نمی نمائی، تو از جنگ من بی نیازی، اجل تو را بدینجا کشانیده است که به دست من تباه شوی و نام بد بر من بماند.

چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند
مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن بر نگیری همی

تو را سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار

تو یکتا دلی و ندیده جهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بردواند تو را
به هر سختئی پروراند تو را

به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار

کز آن نامور بر تو آید گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی
چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان من و خود گزند

ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار

تو را بی نیازیست از جنگ من
وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد

اسفندیار پندهای رستم را نپذیرفت

اسفندیار چون این سخنان را شنید گفت: ای رستم نامدار به یاد آر که دانایان پیشین گفته اند که پیر فریبنده نادان است، اگر چه به ظاهر دانا و موفق نشان دهد، تا چند به افسون و حیله می خواهی سر از اطاعت و دست از به بند دادن بیرون بری، غرض تو این است که هر که گفتارت را بشنود باور کند که گناه از اسفندیار است و بداند که تو او را به مهمانی دعوت کردی و خود مهمان او شدی اما او ناپاک رایی کرد و بر اعتقاد خود که بستن دست تو بود باقی ماند.

چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی

تو خواهی که هر کس که این بشنود
بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای
تو را مرد هشیار نیکی فزای

بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید

بدین گونه بود که اسفندیار پندهای رستم را نپذیرفت و گفت: از فرمان شاه سرپیچی نخواهم نمود، به خانه باز گرد و سخنان مرا به یاد آور، یا دست به بند بده و یا آمادۀ جنگ شو.

سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

همی خواهش او همی خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت

تو را هرچ خوردی فزاینده باد
بد اندیشگان را گزاینده باد

تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی

سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره ساز
مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه

بدانی که پیکار مردان مرد
چگونه بود روز جنگ و نبرد

رجز خوانی رستم و اسفندیار

رستم گفت: اگر رأی نهایی چنین است فردا تن تو را مهمان سُمِ رخش می کنم و با گرز و کوپال درد تو را درمان می نمایم. می گویند تیغ دلیران بر اسفندیار کارگر نیست، فردا نیزه و اسب جهانیدۀ مرا خواهی دید و از آن پس دیگر با نامداران قصد نبرد نخواهی کرد.

بدو گفت رستم که ای شیر خوی
تو را گر چنین آمدست آرزوی

تو را بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خویش بشنیده ای
به گفتار ایشان بگرویده ای

که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار

ببینی تو فردا سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد
نجویی بآوردگه بر، نبرد

اسفندیار پاسخ داد: فردا که به میدان آیی از کار مردان بهتر آگاهی خواهی یافت. تنها و بی سپاه به میدان خواهم آمد. باد گرز من اگر به تو رسد، مادرت باید که بر کشتۀ تو زار بگرید، اگر کشته نشوی به بند می کشمت و نزد گشتاسپ می برم.

به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

چو فردا بیایی به دشت نبرد
ببینی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپی چو کوه
یگانه یکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد یابد سرت
بگرید به درد جگر مادرت

وگر کشته آیی بآوردگاه
ببندمت بر زین برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار

سخن گفتن رستم با سراپرده و ستایش شاهان گذشته

رستم چون از سراپرده بیرون آمد، در آستانۀ در مدتی درنگ کرد و خطاب به سراپرده گفت: خوشا روزگاری که جمشید در تو جای داشت، به زمان فریدون همایون بودی و در هنگام كیقباد خجسته و در عهد کاووس شاه سرفراز و به روزگار کیخسرو نیک پی و همایون، اینک دَرِ فَرّهی و شکوه بر تو بسته شده است که ناسزایی چون گشتاسپ بر تخت تو تکیه زده است.

چو رستم به در شد ز پرده سرای
زمانی همی بود بر در به پای

به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بود جمشید

همایون بدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی

در فَرّهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست

سخن گفتن اسفندیار با سراپرده و نکوهش پادشاهان پیشین

اسفندیار که آن سخنان را شنید به در سراپرده آمد و گفت: ای رستم نامدار چرا با خشم و تندی سخن با پرده سرا می گویی؟ اگر این سرزمین زابلستان را نام غلغلستان بدهند سزاوار است زیرا وقتی میزبان از میهمان سیر می شود، نام او را به زشتی می برد.

شنید این سخنها یل اسفندیار
پیاده بیامد بر نامدار

به رستم چنین گفت کای سرگرای
چرا تیز گشتی به پرده سرای

سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان

که مهمان چو سیر آید از میزبان
به زشتی برد نام پالیزبان

پس خطاب به سراپرده گفت: بدا روزگارا که جمشید را در کنار داشتی، زیرا او از راه یزدان منحرف گشت و از زمان فریدون تا منوچهر و کیقباد، کسی از دین یزدان سخن نگفت. کاووس شاه راز آسمان را می جست و با زن گرفتن از هاماوران موجب کشته شدن سیاوش گشت و زمین از او پرآشوب گردید. اینک روزگار گشتاسپ شاه است و رونق و شکوه و جلال تو از اوست، با وزیری چون جاماسپ و دلاوری چون پشوتن و اسفندیاری که شمشیر او جهان را آرام و بدان را تباه ساخته است.

سراپرده را گفت بد روزگار
که جمشید را داشتی بر کنار

همان روز کز بهر کاووس شاه
بُدی پرده و سایۀ بارگاه

کجا راه یزدان همی بازجست
همی خواستی اختران را درست

زمین زو سراسر پر آشوب بود
پر از خنجر و غارت و چوب بود

کنون مایه دار تو گشتاسپ است
به پیش وی اندر چو جاماسپ است

نشسته به یک دست وی زردهشت
که با زند و است آمدست از بهشت

به دیگر پشوتن گو نیکمرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

به پیش اندرون فرخ اسفندیار
کز او شاد شد گردش روزگار

دل نیکمردان بدو زنده شد
بد از بیم شمشیر او بنده شد

رستم دیگر سخن نگفت و رو به راه آورد. اسفندیار چون از دنبال او نگاه کرد، به پشوتن گفت: گُردی و مردی او را نادیده نمی توان گرفت. سواری چون او ندیده ام. چون فردا بیاید یا روز او را سیاه می کنم و یا وا می دارم دست به بند بدهد.

بیامد به در پهلوان سوار
پس اندر همی دیدش اسفندیار

چو برگشت از او با پشوتن بگفت
که مردی و گردی نشاید نهفت

ندیدم بدین گونه اسپ و سوار
ندانم که چون خیزد از کارزار

یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ
اگر با سلیح اندر آید به جنگ

اگر با سلیح نبردی بود
همانا که آیین مردی بود

به بالا همی بگذرد فرّ و زیب
بترسم که فردا ببیند نشیب

همی سوزد از مهر فرش دلم
ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بیاید به آوردگاه
کنم روز روشن بر او بر سیاه

آماده شدن و رفتن رستم به نبرد با اسفندیار

چون روز شد رستم جامۀ رزم پوشید و زواره را پیش خواند و گفت: لشکر را آرایش ده و بر تَل ریگ نگهبان بگمار. پس با او به لب هیرمند آمد و گفت: اینجا بمان و سپاه را نگهداری کن، من نزد اسفندیار می روم و به لابه با او سخن می گویم، شاید رام شود و اگر نپذیرد، تنها با او جنگ خواهم کرد. این را گفت و بر بلندی برآمد و بانگ بر اسفندیار زد که: هماوردت آمد بیارای کار.

گذشت از لب رود و بالا گرفت
همی ماند از کار گیتی شگفت

خروشید کای فرّخ اسفندیار
هماوردت آمد برآرای کار

شگفتی اسفندیار در سوار شدن بر اسب

اسفندیار سلاح در بر کرد، اسب او را آوردند، بن نیزه را بر زمین نهاد و با تکیه بر آن به زور و مردی از روی زمین به بالای زین قرار گرفت. سپاه بر او آفرین گفتند.

چو بشنید اسفندیار این سخن
از آن شیر پرخاشجوی کهن

بخندید و گفت اینک آراستم
بدانگه که از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوی
همان ترکش و نیزۀ جنگجوی

ببردند و پوشید روشن برش
نهاد آن کلاه کیی بر سرش

بفرمود تا زین بر اسپ سیاه
نهادند و بردند نزدیک شاه

چو جوشن بپوشید پرخاشجوی
ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

نهاد آن بن نیزه را بر زمین
ز خاک سیاه اندر آمد به زین

بسان پلنگی که بر پشت گور
نشیند برانگیزد از گور شور

سپه در شگفتی فرو ماندند
بر آن نامدار آفرین خواندند

تلاش رستم برای نجنگیدن با اسفندیار

رستم اسفندیار را در جامۀ جنگ، کوهی دید بر اسب نشسته. اسب هر دو دلاور شیهه کشیدند. رستم برابر اسفندیار آمد و زبان به پند گشود و گفت: ای دلاور تندی مکن، اگر قصد تو جنگ و خونریزی است، بفرمایم این سواران زابلی بیایند و با سپاه تو درگیر شوند و تو نظاره گر جنگ و خونریزی باش تا کامت برآید. اسفندیار گفت: باز به فریب و چاره رو آورده ای، آیین من نیست که ایرانیان را به کشتن دهم و با زابلیان نبرد کنم، من و تو در جنگ تنها خواهیم بود. تو جنگجو و من جنگخواه، می گردیم تا ببینیم که اسب اسفندیار بی سوار به آخور باز می گردد یا بارۀ رستم جنگجو بی خداوند به پایگاه خود بر می گردد.

رزم رستم دستان با اسفندیار رویین تن

رستم دستان و اسفندیار رویین تن نیزه برگرفتند و به رزم پرداختند تا نیزه ها قطعه قطعه شد، پس تیغ کشیدند و بر یکدیگر حمله بردند، شمشیرها شکست و دستۀ گرزها از بس کوفتن بر یکدیگر خم شد و کاری از پیش هیچ یک نرفت. پس کمربند یکدیگر را گرفتند و بر هم زور آوردند تا یکی دیگری را از زین برگیرد و بر زمین افکند.

نخستین به نیزه برآویختند
همی خون ز جوشن فرو ریختند

چنین تا سنانها به هم برشکست
به شمشیر بردند ناچار دست

به آوردگه گردن افراختند
چپ و راست هر دو همی تاختند

ز نیروی اسپان و زخم سران
شکسته شد آن تیغهای گران

چو شیران جنگی برآشوفتند
پر از خشم اندامها کوفتند

همان دسته بشکست گرز گران
فرو ماند از کار دست سران

گرفتند زان پس دوال کمر
دو اسپ تگاور فرو برده سر

همی زور کرد این بر آن آن بر این
نجنبید یک شیر بر پشت شیر

پراگنده گشتند ز آوردگاه
غمی گشته اسپان و مردان تباه

کف اندر دهانشان شده خون و خاک
همه گبر و برگستوان چاک چاک

اسبان بی تاب و زبان در دهان آن دو از تشنگی چاک شد، هر دو جنگی دلتنگ شدند و از هم دور ایستادند و دم زدند، پس تیر در چله کمان نهادند و یکدیگر تیر باران کردند.

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه (نظم)

اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: حدود 1530 تا 1535 میلادی.
مکان خلق: ایران، تبریز
رسانه: آبرنگ، جوهر، نقره و طلا روی کاغذ مات.

درگیری سپاه سیستانیان با ایرانیان و مرگ فرزندان اسفندیار

چون جنگ دو پهلوان به درازا کشید، زواره پیش سپاه بیامد و به ایرانیان گفت: رستم کجاست؟ آمده اید که دست او را ببندید و سخن زشت بر زبان آورد. از پسران اسفندیار یکی که نوش آذر نام داشت از آن سخنان خشم آورد و لب به دشنام گشود و گفت: اسفندیار ما را نفرموده است که نبرد کنیم، اگر شما به جنگ پیشدستی کنید آنگاه نبرد جنگاوران را خواهید دید. از سخن او زواره برآشفت و دستور حمله داد. بسیاری از ایرانیان کشته شدند، نوش آذر که آنچنان دید به سوی لشکر سیستان تاخت و پهلوانی الوای نام را به یک ضربت شمشیر از پای درآورد. زواره اسب به سوی نوش آذر راند و گفت: او را از پای درآوردی اکنون خود پایداری کن و نیزه ای بر او زد و او را به خاک افکند و کشت. چون نوش آذر کشته شد، برادرش مهرنوش شمشیر کشید و به میدان تاخت. فرامرز سر راه بر او گرفت و باران تیغ بر یکدیگر باریدند، مهرنوش طاقت جنگ فرامرز نداشت شمشیر راست کرد تا بر او زند، بر گردن اسب خود زد و از تن جدا ساخت، فرامرز فرصت یافت و او را کشت. چون بهمن برادران را کشته دید نزد اسفندیار شتافت و گفت: ای پدر سیستانیان سپاه به جنگ آوردند و دو پسر تو را کشتند. اسفندیار دلش به درد آمد و خشم گرفت و به رستم گفت: ای دیوزاد گفتی که لشکر نمی آورم و جنگ تن به تن می کنم، پیمانشکنی کردی و دو پسر من به دست سپاهیان تو به خاک هلاک افتاده اند.

رستم که این شنید سخت غمگین شد و سوگند یاد کرد به ماه و خورشید و اسب و نبرد که هرگز دستور جنگ نداده است و گفت: اکنون می روم و برادرم و پسرم را که دو پسر تو را کشته اند دست بسته نزد تو می آورم، با آنان هر چه خواهی بکن. اسفندیار گفت: بر خون طاووس خون مار ریختن کاری ناخوش است. اکنون تو سکزی چارۀ کار خود بکن که تنت را و تن اسبت را به تیر خواهم دوخت تا دیگر هیچ بنده ای خون خداوند خود نریزد.

چو بشنید رستم غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد
به خورشید و شمشیر و دشت نبرد

که من جنگ هرگز نفرموده ام
کسی کینچنین کرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون
گر او بود اندر بدی رهنمون

فرامرز را نیز بسته دو دست
بیارم بر شاه یزدان پرست

به خون گرانمایگانش بکش
مشوران از این رای بیهوده هش

چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاووس نر خون مار

بریزم ناخوب و ناخوش بود
نه آیین شاهان سرکش بود

تو ای بد نشان چارۀ خویش ساز
که آمد زمانت به تنگی فراز

بر رخش با هر دو رانت به تیر
برآمیزم اکنون چو با آب شیر

بدان تا کس از بندگان زین سپس
نجوید کین خداوند کس

مجروح شدن رستم و رخش از تیرهای اسفندیار

رستم به اسفندیار گفت: به خدا پناه ببر که او بر نیک و بد رهنماست. پس کمان گرفتند و بر یکدیگر تیر باران کردند. تیر رستم بر اسفندیار رویین تن کارگر نبود. اما از تیر اسفندیار، تن رخش و رستم مجروح گشت. رخش از تیرها سست شد و از اندام رستم خون چکیدن گرفت. چون خود را در سختی دید از رخش پیاده شد و به بالای کوه رفت و رخش چون بیگانه ای از صاحب خود برید و سوی خانه رفت.

کمان برگرفتند و تیر خدنگ
ببردند از روی خورشید رنگ

ز پیکان همی آتش افروختند
بِبَر بر زره را همی دوختند

دل شاه ایران بدان تنگ شد
بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردی به سوی کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان

به رنگ طبرخون شدی این جهان
شدی آفتاب از نهیبش نهان

یکی چرخ را برکشید از شگاع
تو گفتی که خورشید شد در شراع

به تیری که پیکانش الماس بود
زره پیش او همچو قرطاس بود

چو او از کمان تیر بگشاد شست
تن رستم و رخش جنگی بخست

بر رخش از آن تیرها گشت سست
نبد باره و مرد جنگی درست

همی تاخت بر گردش اسفندیار
نیامد بر او تیر رستم به کار

فرود آمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوی بالا نهاد

همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد

به بالا ز رستم همی رفت خون
بشد سست و لرزان کُه بیستون

گمان زواره بر کشته شدن رستم در میدان رزم

زواره که پی رخش را دید پنداشت که رستم کشته شده است، نزد او آمد و گفت: برخیز و بر اسب من سوار شو و جنگ را ادامه بده. رستم گفت: نزد زال برو و بگو که از دودمان سام رنگ و بو و رونق و شکوه رخت بربست. اگر شب را به صبح برسانم چنانست که دوباره از مادر زاده شده ام.

زواره پی رخش ناگه بدید
کز آن رود با خستگی درکشید

سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
خروشان همی تاخت تا جای جنگ

تن مرد جنگی چنان خسته دید
همه خستگیهاش نابسته دید

بدو گفت خیز اسپ من برنشین
که پوشد ز بهر تو خفتان کین

بدو گفت رو پیش دستان بگوی
کزین دودۀ سام شد رنگ و بوی

نگه کن که تا چارۀ کار چیست
بر این خستگیها بر آزار کیست

که من گر ز پیکان اسفندیار
شبی را سرآرم بدین روزگار

چنان دانم ای زال کامروز من
ز مادر بزادم بدین انجمن

چو رفتی همه چارۀ رخش ساز
من آیم کنون گر بمانم دراز

اسفندیار از رستم می خواهد تا دست به بند دهد

زواره از پیش رستم رفت و اسفندیار درنگ کرد تا رستم از کوه به زیر آید. چون نیامد بانگ بر او زد که ای رستم پشیمان شو و دست به بند بده تا تو را نزد شاه ببرم و از گذشتۀ تو عذرخواهی کنم، شاید گناه تو را ببخشد.

زواره ز پیش برادر برفت
دو دیده سوی رخش بنهاد تفت

به پستی همی بود اسفندیار
خروشید کای رستم نامدار

به بالا چنین چند باشی به پای
که خواهد بُدن مر تو را رهنمای

کمان بفکن از دست و ببر بیان
برآهنج و بگشای تیغ از میان

پشیمان شو و دست را ده به بند
کزین پس تو از من نیابی گزند

بدین خستگی نزد شاهت برم
ز کردارها بی گناهت برم

وگر جنگ جویی تو اندرز کن
یکی را نگهبان این مرز کن

گناهی که کردی ز یزدان بخواه
سزد گر به پوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنمای
چو بیرون شوی زین سپنجی سرای

مهلت خواستن رستم از اسفندیار و رفتن به زابل

رستم به اسفندیار گفت: دیرگاه است و شب نزدیک است. تو اکنون به لشکرگاه خود رو، من هم به ایوان خود می روم و با کسان خود مشورت می کنم و پاسخ تو را فردا خواهم داد. اسفندیار گفت: فریب در کار میاور، امشب را زینهار می دهم و فردا تکلیف تو را یکسره خواهم کرد. رستم گفت: چنین می کنم. پس از کوه فرود آمد و به شنا از رود گذشت با زخمها که داشت. چون از هیرمند عبور کرد اسفندیار که ناظر او بود رو به آسمان کرد و گفت خداوندا این پهلوان را چنان آفریده ای که خود خواسته ای و با این کار آرایش زمان و زمین داده ای.

اسفندیار تابوت پسرانش را نزد پدر می فرستد

پس از مهلت خواستن و رفتن رستم به زابل، اسفندیار دستور داد که تابوت آورند و جسد پسران را در تابوت نهاد و به بلخ فرستاد و به پدر پیغام داد که: اینت تابوت این دو جوان! تا گاو اسفندیار که به چرم اندرست و سرنوشتش نامعلوم چگونه شود.

فرود آمد از باره اسفندیار
نهاد آن سر سرکشان بر کنار

همی گفت زارا دو گُرد جوان
که جانتان شد از کالبد با توان

چنین گفت پس با پشوتن که خیز
بر این کشتگان آب چندین مریز

که سودی نبینم ز خون ریختن
نشاید به مرگ اندر آویختن

همه مرگ راییم برنا و پیر
به رفتن خِرَد بادمان دستگیر

به تابوت زرّین و در مهد ساج
فرستادشان زی خداوند تاج

پیامی فرستاد نزد پدر
که آن شاخ رای تو آمد به بر

تو کشتی به آب اندر انداختی
ز رستم همی چاکری ساختی

چو تابوت نوش آذر و مهرنوش
ببینی تو در آز چندین مکوش

به چرم اندر است گاو اسفندیار
ندانم چه راند بدو روزگار

پس به پشوتن گفت: رستم را که دیدم پروردگار را ستایش کردم زیرا آنچنان او را آفریده است که خود خواسته است و گمان ندارم که شب را به صبح برساند.

یاری خواستن زال از سیمرغ برای درمان رستم

چون رستم به ایوان خود آمد و زال او را بدان حال دید، با زواره و فرامرز بر حال او گریان شدند. رودابه موی سر کند. دانایان شهر گرد آمدند تا چاره در کار رخش و رستم کنند. زال می نالید. رستم گفت: از ناله چه سود، کار دشواری در پیش داریم. من به پهلوانی رسیدم، دیو سپید و کاموس را کشتم، خدنگم از سندان عبور می کرد، بر زره اسفندیار چنان بود که بر سنگ خارا خار ریزند. کمربند او را گرفتم که از زین برگیرم، دست من کاری از پیش نبرد. تیغم جوشن او را نبرید. آنچه لابه و زاری و خواهش کردم که از جنگ دست بدارد نپذیرفت، چاره آنست که به جایی دور روم شاید از جنگ دست بدارد و از نبرد سیر گردد. زال گفت: راه کار این نیست، کارها همه چاره دارد جز مرگ که آن درد را درمان نیست، پس از سیمرغ یاری خواهم خواست وگرنه کشور ما از گزند اسفندیار نخواهد رست.

سیمرغ از رستم می خواهد تا تیر گز فراهم آورد

زال به بالای بلندی رفت و مجمری آتش برد و پرِ سیمرغ را در آتش افکند. دیری نگذشت که هوا تیره شد و مرغ بر فراز سر آنان پیدا گردید. مجمر آتش را دید و زال را گریان و رستم را مجروح، فرود آمد و پرسید که چه افتاده است. زال او را از مجروح گشتن رستم و رخش آگاه ساخت و گفت: اسفندیار بدینجا آمده است و می خواهد رستم را به بند بکشد و به بلخ نزد گشتاسپ ببرد. سیمرغ خواست که رخش را نزد او ببرند، چنین کردند و او به منقار تیرها از گردن او بیرون آورد و پرِ خود را بر جای جراحات مالید تا بهبود یافت. پس به رستم گفت: ای پهلوان جهان، چرا با اسفندیار نبرد کردی، او رویین تن است و خون او شوم است، هر که او را بکشد سال را به سر نخواهد برد و در آن جهان نیز سختی خواهد دید، پس پر بر جراحتهای او ماليد. هشت تیر به تن رستم اصابت کرده بود و پنج تیر گردن رخش را مجروح ساخته بود. رستم گفت: مرگ بهتر از دست به بند دادن است. سیمرغ گفت: اگر با من پیمان ببندی که فردا چون پیش او رفتی بکوشی تا به خواهش و تضرع او را از جنگ بازداری من چاره کار تو خواهم کرد. رستم پذیرفت که به دستور او رفتار کند. سیمرغ گفت: هم اکنون من به آسمان پرواز می کنم و تو بر رخش بنشین تا پیش دریای چین بیا، در آن بیشه درختی ستبر و به آب رز پرورده را به تو نشان می دهم شاخه ای از آن برگیر و تیری دو شاخه از آن بساز و چون برابر اسفندیار رسیدی دو چشم او را نشانه بگیر و رها کن، اجل آن را راست به هدف می رساند، اما نخست بکوش که او را از جنگیدن منصرف سازی. سیمرغ این بگفت و پری از بال خود به زال داد و بر هوا رفت.

رفتن رستم نزد اسفندیار و نبرد نهایی

رستم به دستور سیمرغ از چوب گز تیری دو شاخه ساخت و پر و پیکان در آن نشاند و چون بامداد شد جامۀ جنگ پوشید و بر رخش نشست و برابر سراپردۀ اسفندیار آمد و آواز داد که: چند خواهی خفت که حریف تو به میدان آمده است.

اسفندیار پاسخ داد: می پنداشتم که شب را به صبح نرسانی، شنیده بودم که دستان زال جادوست، بی شک در کار جراحات تو و رخش جادویی به کار برده است که تندرست به نبردگاه آمده ای.

چو آمد بر لشکر نامدار
که کین جوید از رزم اسفندیار

بدو گفت برخیز از این خواب خوش
برآویز با رستم کینه کش

چو بشنید آوازش اسفندیار
سلیح جهان پیش او گشت خوار

چنین گفت پس با پشوتن که شیر
بپیچد ز چنگال مرد دلیر

گمانی نبردم که رستم ز راه
به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه

همان بارکش رخش زیراندرش
ز پیکان نبود ایچ پیدا برش

شنیدم که دستان جادو پرست
بهنگام یازد به خورشید دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد
برابر نکردم پس این با خرد

نگرانی پشوتن از فرجام اسفندیار

پشوتن به اسفندیار گفت: می بینم که امروز پژمرده ای، مگر شب نخفته بودی و افزود که نمی دانم این دو مرد رزم آور را چه افتاده است که هر دو رنج باید بکشند، وانگهی آگه نیستم که بخت سرانجام کدامیک را یاری خواهد داد و از دیگری روگردان خواهد شد.

پشوتن بدو گفت پر آب چشم
که بر دشمنت باد تیمار و خشم

چه بودت که امروز پژمرده ای
همانا به شب خواب نشمرده ای

میان جهان این دو یل را چه بود
که چندین همی رنج باید فزود

بدانم که بخت تو شد کندرو
که کین آورد هر زمان نو به نو

رستم برای آخرین بار در صدد منصرف کردن اسفندیار بر می آید

پس اسفندیار سلاح نبرد پوشید و برابر رستم آمد. رستم او را مخاطب ساخت و گفت: امروز برای جنگ نیامده ام، به خواهش نزد تو آمده ام و به لابه و زاری از تو می خواهم که دست از کینه برداری، به خانۀ من بیایی و مهمان من شوی تا درِ گنجهای کهن را بر تو بگشایم، بر بارگیها بار کن و با هم برابر به دربار شاه رویم، آنجا اگر شاه فرمان کشتن مرا دهد روا دارم. کار تو بیداد است، شاید شاه دادگری کند.

اسفندیار پاسخ داد: باز به فریب و حیله متوسل شده ای، نه به خانۀ تو میهمان می آیم و نه طالب گنجهای تو هستم. اگر سر زنده ماندن داری باید که دست به بند دهی. رستم بار دیگر تضرع آغاز کرد و گفت: نام نیک مرا در جهان زشت مگردان و ننگ جاودانه بر من روا مدار، جز بند هر چه خواهی بگو تا انجام دهم.

اسفندیار گفت: تو از من می خواهی که از فرمان شاه سرپیچی کنم! یا بند و یا جنگ! یکی را برگزین و سخن دیگر مگوی. رستم چون دریافت که زاری و خواهش و لابه و تضرع سودی ندارد گفت: پس پشوتن را بفرمای تا بیاید و گواه این سلامتجویی و نرمگویی و خواهشهای مکرّر من باشد. اسفندیار گفت: این نیز بهانه ای است که می جویی، پشوتن از ما دور نیست و سخنان ما را می شنود. رستم پشوتن را مخاطب ساخت که: گواه باش من بارها از اسفندیار خواستم که از پیکار دست بردارد و به مهمان من آید تا با هم به حضور شاه رویم و من از شاه عذرِ گذشته بخواهم و اگر گناهی دیگر کرده ام راضی به فرمان او باشم تا کیفر بینم، نپذیرفت، اگر بر دست من کشته شود گواه باش که گناهی ندارم و این سخنان آمیخته با زاری و نرمی و خواهش را نزد همگان بازگو کن تا ننگ شاهزاده کشی متوجه من نگردد.

تیر زدن رستم بر چشمان اسفندیار و از پای افکندنش

اسفندیار بانگ بر رستم زد که: سخن بسیار گفتی، بیا تا برای نبرد چه داری. رستم چون سخن تند او را شنید دانست که زمانش فرا رسیده است و مرگ بدو نزدیک آمده است. پس کمان را به زه کرد و آن تیرِ گز را در چلۀ کمان نهاد و سر سوی آسمان کرد و گفت پروردگارا! داور خورشید و ماه! گواه باش که بسیار کوشیدم تا اسفندیار را از بیداد و ستم به داد و خِرَد رهنمون شوم، مرا بر این کار گنهکار مدان و کیفر مده. اسفندیار که دید رستم شتابی برای جنگ ندارد تیری بر کمان پیوست و بر ترگ رستم زد. تهمتن به دستور سیمرغ تیرِ در کمان نهاده را بر چشم اسفندیار راست کرد و رها نمود. تیر دو شاخه بر دو چشم آن پهلوان آمد و آتش از نهاد او برآورد، قامتش خمید و بر روی زین آویخته شد. رستم بانگ بر او زد که: تخم سرسختی و درشتی که کاشتی اینک به بار آمد. تو بودی که می گفتی رویین تنم و هیچ حربه بر بدنم کارگر نیست! هشت تیر خدنگ بر من زدی و من به مردی تحمل کردم، تو به یک چوبه تیر از کارزار برگشتی و بر پشت اسب خفته و خمیده ماندی. در نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه به خوبی این صحنه ترسیم شده است.

بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را بزه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور
فزایندۀ دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانی که بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی

به باد افره این گناهم مگیر
تویی آفرینندۀ ماه و تیر

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
که رستم همی دیر شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سیر جانت ز تیر و کمان

ببینی کنون تیر گشتاسپی
دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد

تهمتن گز اندر کمان راند زود
بر آن سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی
از او دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان پرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رویین تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنم

من از شست تو هشت تیر خدنگ
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

به یک تیر برگشتی از کارزار
بخفتی بر آن بارۀ نامدار

هم اکنون به خاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
نقاشی تیر زدن رستم بر چشمان اسفندیار

اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: بین سالهای 1525 تا 1530 میلادی.
محل خلق: کشور ایران، تبریز
رسانه: آبرنگ، جوهر، نقره و طلا روی کاغذ مات.

اسفندیار از اسب به زیر می افتد

اسفندیار از اسب به زمین افتاد و بیهوش شد. زمانی گذشت چون به هوش آمد سرِ تیر را گرفت و از دیدگان بیرون کشید، زمین از خون او سرخ فام گشت. به بهمن خبر دادند که اسفندیار به تیر رستم از پای درآمد، نزد پشوتن رفت و گفت: پیکار ما بی ثمر ماند، نفرین بر تخت و تاج باد که سوارِ یَلی همچون اسفندیار بر سر آن نابود گشت.

پشوتن بر او بر همی مویه کرد
رُخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمۀ شهریار

که کند اینچنین کوه جنگی ز جای
که افگند شیر ژیان را ز پای

که کند این پسندیده دندان پیل
که آگند با موج دریای نیل

چه آمد بر این تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بی گمان بد رسد

کجا شد به رزم اندرون ساز تو
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو
توانایی و اختر و دین تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک
نیامدت از پیل وز شیر باک

کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بیند تو را روزگار

که نفرین بر این تاج و این تخت باد
بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سواری دلیر و جوان
سرافراز و دانا و روشن روان

بدین سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآید بر او روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
نقاشی برخورد تیر رستم به چشمان اسفندیار

شعر موجود در نقاشی بالا:
نگون شد سر شاه یزدان پرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست

اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: بین سالهای 1330 تا 1340 میلادی.
محل خلق: کشور ایران، اصفهان
رسانه: جوهر، آبرنگ مات و طلا روی کاغذ.

گفتگوی اسفندیار با پشوتن در آخرین دم

اسفندیار به پشوتن گفت: قسمت من از زندگی همین مایه بود. شاهان نامدار گذشته کجا رفتند! پایان زندگی همه کس مرگ است، هر کس به نوعی. در جهان بسیار کوشیدم و مردم بسیار را به راه راست و دین بهی هدایت کردم. زمانه مرا چون شیر در چنگال خود گرفت، امیدوارم که پاداش رنجهای خود را در بهشت بیابم، اما بدان که رستم مرا به مردی نکشت، به این چوب گز که در مشت دارم بنگر، این افسون را زال ساخت.

چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار

مکن خویشتن پیش من بر تباه
چنین بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده بازگردد به دم

همان پاکزاده نیاکان ما
گزیده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای
نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای یزدان بجای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم

چو از من گرفت این سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز

امید من آنست کاندر بهشت
دل افروز من بدرود هرچ کشت

به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدین گز که دارم به مشت

بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ وز رستم چاره گر

فسونها و نیرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت

رستم از کردۀ خود اظهار پشیمانی می کند

رستم خود سخنان اسفندیار را می شنید، نزد او آمد و گریستن آغاز کرد و به پشوتن گفت: راست همان است که او گفت. برای من نیز فرجامی جز رنج نخواهد بود. من تا به مردی کمر بستم سواری چون اسفندیار دلير و استوار ندیدم، افسوس که او گوش به سخنان تضرع آمیز من نداد، چون در جنگ او مجروح شدم به چاره جویی برخاستم، اجل او را به صورت تیر گز در کمان نهادم و چون روزگارش سرآمد رها کردم، اگر بخت با او یاری می کرد تیر گز هرگز کارگر نمی افتاد، اما نشانۀ این کارِ ناروا من خواهم بود و از این تیر گز در افسانه ها و بر سر زبانها خواهم افتاد.

چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد

چنین گفت کز دیو ناسازگار
تو را بهره رنج من آمد به کار

چنانست کو گفت یکسر سخن
ز مردی به کژی نیفکند بن

کم من تا به گیتی کمر بسته ام
بسی رزم گردنکشان جسته ام

سواری ندیدم چو اسفندیار
زره دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی
بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی
بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی
مرا کار گز کی فراز آمدی

از این خاک تیره بباید شدن
بپرهیز یک دم نشاید زدن

همانست کز گز بهانه منم
وزین تیرگی در فسانه منم

زال و فرامرز چون از حال میدان کارزار آگاه شدند به جنگجای آمدند. زال به رستم گفت: که از موبدان شنیده ام هر که اسفندیار را بکشد روزگار بزودی او را خواهد شکست.

اسفندیار گشتاسپ را باعث مرگش می داند

اسفندیار به سخن آمد و گفت: حال که کار من به سر آمد، اندرز مرا بپذیر و بزرگی کن، پسر مرا در کنف حمایت خود گیر و افزود که تیر گز مرا نکشت، باعث مرگ من گشتاسپ شد که دستور داد به سیستان بیایم و آنجا را به آتش بسوزانم.

چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار

زمانه چنین بود و بود آنچ بود
سخن هرچ گفتم بباید شنود

بهانه تو بودی پدر بُد زمان
نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان

مرا گفت رو سیستان را بسوز
نخواهم کزین پس بود نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و گنج
بدو ماند و من بمانم به رنج

حال، بهمن فرزند مرا نیکو بدار و بزم و رزم و آئین کشورداری و لشکرکشی و کشورستانی بیاموز. رستم گفت: خواهش تو را اجرا می کنم، او را خواهم برد و پیشش کمرِ خدمت خواهم بست و خدای را بر این عهد که می کنم گواه می گیرم.

کنون بهمن این نامور پور من
خردمند و بیدار دستور من

بمیرم پدروارش اندر پذیر
همه هرچ گویم تو را یاد گیر

به زابلستان در ورا شاد دار
سخنهای بدگوی را یاد دار

بیاموزش آموزش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار

می و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگی و برخوردن از روزگار

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام
که هرگز به گیتی مبیناد کام

که بهمن ز من یادگاری بود
سرافرازتر شهریاری بود

تهمتن چو بشنید بر پای خاست
به بر زد به فرمان او دست راست

که تو بگذری زین سخن نگذرم
سخن هرچ گفتی به جای آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلارای تاج

مرگ اسفندیار و پایان داستان

اسفندیار رو به پشوتن کرد و گفت: چون نزد پدر رفتی بگو که روزگار سراسر به کام تو گشت، امیدم از تو این نبود، جهان را به شمشیر برای تو رام و مطیع کردم و دین بهی را گسترش دادم، تخت تو را باد و تابوت مرا نصیب، اما ایمن از این بد که به من کردی مباش، چون هر دو پیش دادارِ آسمان رسیم آنجا گفتگوها خواهیم داشت. سلام مرا به مادر برسان و بگو بر مرگ من غم مخور و سر و روی در انجمن برهنه مکن و همای و خواهران را به صبر و شکیبایی اندرز ده. این بگفت و نفسی تند برکشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

چو رفتی به ایران پدر را بگوی
که چون کام یابی بهانه مجوی

زمانه سراسر به کام تو گشت
همه مرزها پر ز نام تو گشت

امیدم نه این بود نزدیک تو
سزا این بد از جان تاریک تو

جهان راست کردم به شمشیر داد
به بد کس نیارست کرد از تو یاد

به ایران چو دین بهی راست شد
بزرگی و شاهی مرا خواست شد

به پیش سران پندها دادیم
نهانی به کشتن فرستادیم

کنون زین سخن یافتی کام دل
بیارای و بنشین به آرام دل

چو ایمن شدی مرگ را دور کن
به ایوان شاهی یکی سور کن

تو را تخت سختی و کوشش مرا
تو را نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر
که نگریزد از مرگ پیکان تیر

مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه
روانم تو را چشم دارد به راه

چو آیی بهم پیش داور شویم
بگوییم و گفتار او بشنویم…

بگفت این و برزد یکی تیز دم
که بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم آنگه برفت از تنش جان پاک
تن خسته افگنده بر تیره خاک

گریستن رستم بر اسفندیار و در تابوت نهادنش

رستم جامه بر او چاک کرد و بسیار گریست و گفت: روان تو نزد پاکان رسید، بر بداندیش تو نیز بد خواهد رسید. زواره او را نصیحت کرد که بد کردی وصیت او را در تربیت بهمن پذیرفتی و متعهد گشتی، نشنیده ای که گفته اند: شیر کشتن و بچه او را پروردن از دیوانگی است، از بهمن به زابل بد خواهد رسید. رستم گفت: با تقدیر مخالفت نتوان کرد، اگر او هم بدی کند ثمرش را خواهد دید. پس جسد اسفندیار را در تابوت نهادند و پشوتن با سپاه به سوی بلخ روان شد. سلاح و کوس او را نگونسار از زین آویختند و زین اسب او را واژگونه نهادند و بهمن در زابل ماند.

نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه
نقاشی آوردن تابوت اسفندیار به دربار

اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: دهۀ 1330 میلادی
رسانه: جوهر، آبرنگ مات و طلا روی کاغذ.

آگاه شدن گشتاسپ از مرگ اسفندیار

گشتاسپ را از مرگ اسفندیار آگاه ساختند، جامه بر تن درید، خروش از بارگاه برخاست. بزرگان بر شاه خشم گرفتند و گفتند: چرا اسفندیار یل را به کشتن دادی؟ و از ایوان او به اعتراض بیرون رفتند. مادر و خواهران او خبر یافتند، سر و پای برهنه به کوی آمدند و تابوت را سر گشودند، تن پیلوار او را خفته در مشک و عنبر دیدند. بیهوش شدند و چون به هوش آمدند ناله و زاری آغاز کردند. از گردن اسب او خود را آویختند و بر گشتاسپ نفرین سر دادند و گفتند: شرم نداشت که برای دو روز بیشتر سلطنت کردن پسر را به کشتن داد. جاماسپ را نیز از پیش بینی که کرده بود سرزنش بسیار نمودند و او را به شومی و بد اختری منسوب داشتند و گفتند: باعث اصلی این مصیبت تویی، اگر شاه را از کشته شدن او در سیستان خبر نمی دادی، شاه او را به سیستان نمی فرستاد. گشتاسب پشیمان از کردۀ خویش زاری آغاز کرد. چون سرای از بزرگان خالی گشت، خواهران اسفندیار نزد او رفتند و سر و روی خراشیدند و گفتند: او بود که کین زریر از ارجاسپ کشید، او بود که بند و زنجیر تو را به گفتۀ حسودی تحمل کرد و او بود که از هفتخان به رویین دژ رفت و ارجاسپ را کشت و اسیران را آزاد ساخت، او را به زابل فرستادی تا کشته شود زیرا از پیشگویی جاماسپ سرانجام او را می دانستی، برادر ما را سیمرغ و تیر گز و رستم نکشت، تو او را کشتی، حال که کشندۀ واقعی تویی ناله و زاری مکن، اگر او تقاضای تاج و تخت از تو داشت، تو نیز از پدر خود لهراسپ به جوانی همین تقاضا را داشتی و ستاندی، باید که زمام امور کشور را به دست او می دادی. شاه به پشوتن گفت: برخیز و این دختران را آرام کن. پشوتن مادر و خواهران را پند داد که اسفندیار این زمان آسوده در بهشت جاودان آرمیده است، زاری بس کنید تا روانش شادمان بماند. آنان از نزد گشتاسپ رفتند. اما روزگاری دراز همچنان نالان و زار بودند.

به پادشاهی رسیدن بهمن بعد از مرگ اسفندیار

پس از کشته شدن اسفندیار، بهمن در زابلستان ماند و روزگار را به فرا گرفتن آیین بزم و فنون رزم و شکار می گذرانید و رستم هنرها به او تعلیم می داد و او را چون فرزند خویش گرامی می داشت. پس از مدتی نامه به گشتاسپ نوشت و توضیح داد که در کشته شدن اسفندیار به گواهی پشوتن و دیگر ایرانیان پیشگام نبوده است و بسیار لابه کرده است که جنگی در نگیرد، اما مؤثر نیفتاده است و نوشت که بهمن را پرورده ام و اینک به حد کمال رسیده است و هنرهای شاهان آموخته، اگر شاه در کار من نیکو اندیشه کند، او را به پایتخت بازگردانم. چون نامه رسید و پشوتن بر راستی گفتار رستم گواهی داد، شاه از رستم دل خوش کرد و پاسخ نوشت و گفت: پشوتن بر راستی گفتار تو شهادت داد، از تو خشنودم و بهمن را نزد من فرست. رستم از آن نامه شاد شد. جاماسپ از حساب اختران دریافته بود که بهمن به شاهی خواهد رسید. گشتاسپ را از آن حال آگاه ساخت. نامه نوشت و بهمن را به حضور خواست و از رستم سپاسگزاری کرد. رستم از گنج خود آنچه شایسته بود برگزید و همراه بهمن به پایتخت فرستاد و دو منزل با او برفت پس وداع کرد و بازگردید، بهمن چون نزد نیا رسید، گشتاسپ او را ستود و گفت همانند اسفندیار و بدو ماننده گشته ای، پس او را اردشیر نامید و او مردی بود که چون بر پای می ایستاد سرِ انگشت او از زانو می گذشت. چندی شاه او را آزمود و در هر کار شایسته دید، گفت اگر اسفندیار را از دست دادم اینک بهمن را به جای او دارم و از دیدار او یک دم نمی شکیبید، دل در او بسته داشت. حکیم طوس، فردوسی خردمند، نظم داستان رزم رستم و اسفندیار را در اینجا پایان می دهد و شاهنامه را در مسیر داستان جدیدی ادامه می دهد.

حال که مطلب به پایان آمد، سزاوار است تا با دیدی عمیق تر و آگاهانه تر به نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه بنگریم و تلفیق هنر نقاشی با هنر ادبیات را با لذتی تمام به تماشا بنشینیم…

منابع:
1. نثر: کتاب داستانهای نامورنامۀ باستان شاهنامه، به اهتمام: سید محمد دبیرسیاقی، تهران: نشر قطره، 1378.
2. نظم: کتاب شاهنامۀ فردوسی، بر اساس نسخۀ چاپ مسکو، تحت نظر: ی.ا.برتلس، تهران: انتشارات سپهر ادب، 1390.