داستان مردن رستم و شغاد نابرادر نه فقط یک داستان پهلوانی و حماسی، بلکه حقیقتی است از مکر و نیرنگ آدمیان و ناپایداری زمانه که بزرگان را به دست فرومایگان به خاک می افکند. این مینیاتور زیبا، متعلق است به یک نسخه از شاهنامۀ مصوّر که در اواخر عهد ایلخانی خلق شده و به داستان رستم و شغاد و کشته شدن رستم به حیله و مکر برادر و شاه کابل اشاره دارد. این برگ بسیار قدیمی، به طور یقین بین سالهای 1330 تا 1340 میلادی به تصویر درآمده است و هم اکنون در موزۀ بریتانیا (British Museum) قرار دارد.
ابعاد اصلی اثر: 29.60 سانتی متر پهنا و 40.70 سانتی متر ارتفاع.
مکان خلق: کشور ایران، شهر تبریز
دورۀ تاریخی: سلسلۀ ایلخانی
جنس: کاغذ
موضوع: حماسه، شاهنامه، ایران، رستم، شغاد، مینیاتور.
فهرست عناوین این نوشته:
راوی داستان رستم و شغاد بنا به گفتۀ فردوسی
حکیم خردمند توس، فردوسی، داستان مردن رستم و شغاد نابرادر را همچنانکه در بیت نخستین آن گفته است، از دفتری به نظم درآورده و مراد از این دفتر به احتمال فراوان، همان شاهنامۀ نثر ابومنصوری است و روایت آن را از پیری دانسته است، دانشمند و سخنور به نام «آزاد سرو» که نسبت خود را به سام نریمان می رسانیده و از ملازمان احمد بن سهل بوده و نامۀ خسروان، یعنی «خداینامه» را در اختیار داشته است.
گروهی از محققان با این اعتقاد که فردوسی برخی از داستانها و روایات را از مآخذی غیر از شاهنامۀ نثر ابومنصوری برداشته و به نظم درآورده است، روایت کشته شدن رستم را نیز از آن جمله تصوّر کرده و به بیت ششم داستان که می فرماید: «بگویم سخن آنچه زو یافتم» استناد کرده اند. اما این نظر همانگونه که آقای دکتر صفا در کتاب حماسه سرائی نوشته اند استواری ندارد، زیرا آزاد سرو پیر به گفتۀ فردوسی در «مَرو» ملازم احمد بن سهل بوده است، و این احمد بن سهل بن هاشم که فردوسی نیای او را ماهان گفته است بنا به نوشتۀ گردیزی در زین الاخبار، از معاصران عمرو لیث صفاری و امیر اسماعیل سامانی و پسرش احمد بن اسماعیل و فرزند او نصر بن احمد بوده است و جدّش کامگار از دهقانان جیرنج، دِه بزرگی از توابع مَرو، بوده و گلی در نهایت سرخی به نام گل کامگاری یا گل کامگار که شناخته شده و زبانزد شاعران عصر اوست، بدو منسوب است.
احمد بن سهل بن هاشم، پس از درگیری هایی که با عمرو لیث داشته و به زندان او افتاده، به چاره از بند وی گریخته و در خدمت امیر اسماعیل کارهای بزرگ و فتح های نمایان کرده و حکومت نیشابور یافته و سپس کارش به عصیان کشیده و به مَرو رفته و مغلوب سردار امیر نصر سامانی ابوعلی حمویه شده است و او را به بخارا برده اند و به زندان افکنده و همانجا در ذی حجّه 308 هجری درگذشته است و آزاد سرو پیر که در مَرو خدمت او می کرده، نمی توانسته است حتی در آغاز نظم شاهنامه (در فاصلۀ 367 تا 369) زنده باشد و فردوسی از او استماع داستان کند. پس بی شک داستان رستم و شغاد، با واسطه از او روایت شده است و واسطه هم ظاهراً همان شاهنامۀ نثر ابومنصوری است، منتهی فردوسی نام راوی را برای حفظ سلسلۀ راویان در شاهنامه ذکر کرده است، همانگونه که ذکر راویانی چون ماخ و شاهوی پیر نیز کرده است.
آغاز داستان و تولد شغاد
فردوسی پس از اشاره به راوی داستان رستم و شغاد و اظهار آرزوی دل خود به زنده ماندن و برخورداری از خِرَد یافتن و روان سالم داشتن برای اتمام نظم شاهنامه، به ذکر امیر محمود غزنوی و ستودن او با صفاتی از بخشندگی و بزرگی و جهانگیری می پردازد و از تنگسالی و تهیدستی و ناتوانی تن و بد اندیشی حسود و بخت نامساعد شِکوِه می کند و با امید به بهره مند گشتن از دینار و درم سلطان به نظم متن داستان می پردازد.
داستان مردن رستم و شغاد نابرادر چنین آغاز می گردد که زال در حرمسرای خویش، جز رودابه، مادر رستم که شاه زنان اوست، کنیزکی دارد هنرمند، رودنواز و خنیاگر. از او پسری می یابد، زیباروی و تندرست و نیرومند، شبیه جدّش سام نریمان. نام شغاد بر او می نهد، سپس ستاره شناسان و منجمان را از کابل و کشمیر گرد می آورد تا طالع او را ببینند. اخترشماران با محاسبۀ گردش ستارگان از روی احکام نجوم درمی یابند که روزگار بر آن کودک مهری نخواهد داشت و چون ببالد و بزرگ شود، شکستی بزرگ بر دودمان سام وارد کند و سیستان و ایران و مردمان آن سامان را به جوش و خروش آرد و به ماتم و سوگ نشاند.
زال، اندوهگین از سرنوشت نامطلوب فرزند، به خداوند پناه می برد و از او در رفع گزند حوادث استعانت می جوید و به تیمار فرزند می کوشد و چون به حدّ جوانی می رسد، او را نزد شاه کابل می فرستد. فرمانروای کابل به تربیت شغاد همت می گمارد و بدو اسب افکنی و کمند اندازی و شمشیر زنی و نیزه بازی و دیگر هنرها می آموزد تا شغاد به بالا، سرو و به تن، قوی و به شایستگی درخور دامادی وی می شود. پس دختر بدو می دهد و از گنج و مال و خَدَم و حَشم، کار او را به سامان رسانده و آسایش او رای فراهم می سازد.
هدف زال از فرستادن شغاد نزد شاه کابل
همانگونه که گفته شد، زال پس از آنکه از سرنوشت شغاد آگاه شد، چند سالی کودک را نزد خود نگاه داشت ولی پیوسته در این اندیشه بود که چه کند تا از این فرزند گزندی به خانواده اش نرسد. با این اندیشه بود که تصمیم گرفت پس از اینکه شغاد به مرز پهلوانی و جوانی برسد، او را از خود و خانواده اش دور کند. و چنین بود که در هنگام نوجوانی، او را نزد شاه کابل فرستاد تا باقی ماندۀ عمر را در آن سرزمین سپری کند و از ایران زمین دور باشد. زال اینچنین اندیشه کرد که: «اگر شغاد در میان ما و خانواده اش نباشد، بی گمان نه کسی با او کاری دارد نه او با کسی. بنابراین راه هرگونه دشمنی و درگیری و گرفتاری بسته می شود و به دودمان من آسیب و گزندی نمی رسد.»
روزگار گذشت و شغاد به مرز جوانی رسید؛ جوانی نیکو رو و پهلوان و بالا بلند. شاه کابل از بودن شغاد در سرزمینش شاد و به خود می بالید. چون او را از نژاد ایرانیان و به ویژه زال و سام می دانست و خویشاوندی با او را سبب سرافرازی و سربلندی خویش به حساب می آورد. چنین بود که او را به دامادی برگزید و دخترش را با گنج و گوهر فراوان به خانۀ او فرستاد. البته به جز بزرگی نژاد، شاه کابل در برگزیدن شغاد به دامادی، اندیشۀ دیگری هم داشت؛ و آن هم ندادن باج به ایرانیان بود. در آن زمان کابلستان از جمله سرزمین هایی بود که خراج گزار ایران بود و مأمور گرفتن باج و خراج هم رستم بود. شاه کابل هم به دلیل نسبت برادری شغاد با رستم، این انتظار را داشت که رستم از سرزمین او خراج نگیرد.
دلیل تصمیم شغاد و شاه کابل بر کشتن رستم
آن روزگاران هنرهای رستم و دلاوریهای او همه جا بر سر زبانها و نقل انجمن ها بوده است و ولایات تحت فرمان او، از جمله کابل و توابع آن، جزء قلمرو حکومت جهان پهلوان محسوب و از خراج گزاران خاندان وی بوده، سالانه ده چرم گاو پر از زر به عنوان مالیات از آنجا به سیستان می فرستاده اند. با داماد شدن شغاد، تصوّر فرمانروای کابل این بوده است که رستم به احترام این پیوند دیگر مطالبۀ خراج از وی نکند. اما چون هنگام خراج خواهی می رسد، عاملان به مطالبه می آیند و شاه کابل از این باج خواهی سخت آزرده خاطر می شود و شغاد در این رنجش با او یار و از برادر دلتنگ می گردد. دلتنگی و رنجش، آن دو کوته بین را بر آن می دارد که تدبیر کنند تا رستم تباه شود و با مرگ او از رنج خراج گزاری و باج دهی آسوده شوند.
شغاد و فرمانروای کابل پس از مشاوره بر این اتفاق می کنند که فرمانروا مجلس سوری بر پا کند و آنجا در حضور مردمان به تحقیر شغاد پردازد و شغاد به ظاهر دل آزرده نزد رستم رود و او را به گوشمالی شاه کابل برانگیزد و چون رستم عازم کابل می شود، فرمانروای کابل از در عذرخواهی درآید، آنگاه رستم را به شکارگاهی که در آن چاه ها کنده و دیواره ها و درون آنها را پر از آلات جنگ، از نیزه و شمشیر و کارد، کرده است بکشاند و رستم با افتادن در چاه پر حربه کشته شود و بدین ترتیب آن دو از زحمت خراج رهایی یابند.
رفتن رستم به نخجیرگاه کابل و افتادن در چاه
شاه کابل، طبق نقشۀ قبلی خود عمل می کند و شغاد در مجلس باده نوشی از خود و خاندانش لاف ها می زند و گزافه ها می گوید و شاه کابل او را تحقیر و خوار می کند. شغاد به اعتراض از مجلس بیرون می رود و عازم سیستان می شود و رستم به حمایت برادر به کابل رو می آورد. شاه کابل به دست رازداران و محرمان خود در این فاصله در شکارگاهی خرّم و پر از گوزن و آهو و کبک و تیهو، چاه ها می کند و بر دیواره و بُن آنها آلات برّنده نصب می کند و سر چاه ها به خار و خاشاک می پوشاند، سپس نزد رستم می رود و به خاک می افتد، دستار از سر برمی گیرد و موزه از پای بیرون می کند و عذر سخنان ناروایی که از سر سرمستی گفته است می خواهد. رستم بر او می بخشاید و دستور می دهد برخیزد، موزه در پا کند و دستار به سر بندد و بر اسب نشیند.
شاه کابل رستم را به شکارگاه دعوت می کند، رستم که قضا در کمین اوست، از دعوت به شکارگاه پُر نخجیر نشاط می گیرد و بی تأمل می پذیرد و بدانجا می تازد. یاران او در نخجیرگاه پراکنده می شوند و رستم و برادرش زواره به راهی می افتند که چاه ها در آن حفر شده است. رخش در تاخت، بوی خاک تازه استشمام می کند، دست و پا جمع می کند و در میان دو چاه به تلاش می پردازد، تا با جهش از فراز چاهی به کنار چاهی دیگر رسد و در آن نیفتد. رستم از حرکات غیر متعارف رخش به خشم می آید، بر او تازیانه می زند و به تاختش وامی دارد. رخش به تک برمی خیزد، جای گریز و آویزش ندارد و هنر و زور و کوشش ناسودمند است، در چاهی می افتد، یال و پهلو و گردن و ران او را حربه های تیز می درند و اندام جهان پهلوان چاک چاک می شود.
انتقام گرفتن رستم از نابرادر و کشتن او
بعد از به چاه افتادن و در خون غلتیدن، رستم نیروی خود را به سختی جمع می کند و سر از چاه بیرون می کند، شغاد را می بیند که بر او و جراحاتش و مرگ نزدیکش می خندد، درمی یابد که نیرنگ و حیلت از اوست. فرمانروای کابل بر بالین او می آید با ظاهری حق به جانب که هم اینک پزشک و دارو حاضر خواهد کرد و به درمان او خواهد پرداخت. رستم بدو خطاب می کند که کارش از پزشک و دارو گذشته است و عمر به پایان آمده. سپس به او یادآور می شود که تو نیز زمان زیادی در این جهان نخواهی ماند و سرانجام عمرت به پایان خواهد رسید:
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد بآسمان
سپس جهان پهلوان از شغاد نابرادر می خواهد که کمان او را آمادۀ تیراندازی کند و با دو چوبۀ تیر کنار چاه نهد تا در لحظاتی که هنوز زنده است و واپسین نفس نرسیده، اگر شیری درنده بر او حمله آورد، بتواند خود را از گزند وی محافظت کند. شغاد کمان را با دو تیر نزد او می آورد، اما چون از انتقام برادر می هراسد، خود را در پناه درختی کهنسال و میان تهی می کشاند. رستم با آخرین توان خود تیری به چلۀ کمان می پیوندد و رها می کند و برادر را با درخت به هم می دوزد و سپس خدای را سپاس می گوید که در واپسین دم، آن اندازه بدو نیرو می بخشد که توانست از دشمن بدخواه انتقام بستاند و سرانجام، پهلوان نامی ایران جان می سپارد. زواره نیز در چاهی دیگر می افتد و او نیز جان می سپارد. بدینگونه داستان مردن رستم و شغاد نابرادر به پایان آمد. آری، چنین است کار جهانِ جهان…
آگاه شدن زال از مرگ رستم
از همراهان رستم تنها یکی به سلامت جان به در می برد. او پیاده و سوار خود را به سیستان می رساند و زال را از واقعۀ رستم آگاه می سازد. سیستان به هم برمی آید. زال پیر، نالان و بر سر و روی زنان، فرامرز فرزند رستم را به آوردن جسد جهان پهلوان می فرستد. فرامرز زاری کنان به شکارگاه می رسد. درودگران می آورد، تختها می سازند، اندام چاک چاک رستم از چاه بیرون می کشند و بر تخت می خوابانند و به گلاب می شویند و بر موی و ریش او شانه می زنند و به مُشک و کافور می آلایند و کفن می کنند و در تابوت می نهند. زواره را در تابوت دیگری قرار می دهند و تن رخش را با دو روز کوشش بیرون می کشند و بر پیل حمل می کنند. انبوه مردمان، جنازۀ رستم را بر سر دست می آورند.
جنازه به دو روز و یک شب (در بعضی از نسخه های قدیمی شاهنامه، ده روز و ده شب آورده شده) از کابل به زابل بر سر دستان مردمان حمل می شود. طولانی ترین تشییع جنازۀ تاریخ صورت می گیرد. در سیستان دخمه ای سزاوار جهان پهلوان و برادرش زواره می سازند و با آیین خاص اندام پهلوان را در دخمه می نهند، و برای رخش نیز دخمه ای به شکل اسب می سازند و در آن جای میدهندش.
دیوانه شدن رودابه در مرگ رستم
بعد از جان سپردن رستم، سالی تمام سیستان سوگوار و عزادار آن پهلوان نامدار بود. مادرش رودابه از شدت اندوه و کثرت گریه بیهوش می شود و دست از خوردن می کشد تا با آن گرسنگی خود را هلاک سازد. امساک از غذا خوردن، خِرَد را از او دور می کند و دیوانه می شود، ناگزیر تنی چند از زنان حرم را بر او می گمارند تا خود را تباه نسازد. روزی در بوستان مار مرده ای می یابد، قصد خوردن آن می کند. پرستاران او را از آن باز می دارند و زال او را اندرز می دهد که تن را با خورش پرورش دهد و از غذا نخوردن بپرهیزد تا بتواند زنده بماند و ماتم فرزند دلبند را به سزاواری برگزار کند و روان تهمتن را آسایش دهد و آزرده نسازد. رودابه نیز اندرز زال را می پذیرد.
کین خواهی فرامرز از شاه کابل و نزدیکان او
زال فرامرز (فرزند رستم) را به کین خواهی از فرمانروای کابل با لشکری گران روانۀ آن سرزمین می کند. شمار لشکر فرامرز به اندازه ای بود که به گفتۀ فردوسی، آنچنان گردی از تاختن آنان به هوا بلند شد که آسمان را تیره کرد و خورشید ناپدید شد. شاه کابل نیز با سربازان خود آماده نبرد شد و سرانجام نبردی سخت میان دو سپاه درگرفت. فرامرز با دلیری تمام به قلب لشکر کابل هجوم آورد و با یاران دلیر خود، آنان را تار و مار و هر کدام را به گوشه ای فراری داد. سربازان کابلی از ترس مرگ، میدان جنگ را رها کرده و از جولانگاه گریختند و حتی زن و فرزند را نیز رها کردند. فرامرز کابل را ویران می کند و شاه آن را به بند می کشد و او را با کسانی که در کشتن رستم دستی داشته اند بر سر چاه می آورد. او نزدیکان و تمام خاندان شاه کابل را بر آتش می نهد و از دودمان او حتی یکی باقی نمی گذارد. سپس تسمه از پشت شاه کابل می کشد به گونه ای که استخوان او از گوشت بیرون زده و پدیدار می شود و سرانجام او را به چاه افکنده و به سختی تمام می کُشد و به سزای کردارش می رساند و اسیران را نیز به زابل می فرستد. فرامرز بعد از انتقام ستاندن از شاه کابل، به نخجیرگاهی که چاه ها در آن کنده شده بود می رود و آتشی کوه وار بر می افروزد و شغاد و چنار و زمین را می سوزاند. آری، چنین است کین خواهی پهلوانان…
به کردار کوه آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت
پایان داستان و اندرز دادن فردوسی
پس از پایان یافتن داستان رستم و شغاد، فردوسی قصد منظوم ساختن داستان بهمن پسر اسفندیار می کند و مقدمۀ آن داستان را چنین آغاز می کند که، گشتاسپ به پیری رسیده است و از مرگ اسفندیار اندوهگین است. جاماسپ وزیر خود را فرا می خواند و قصد خود را در واگذاری سلطنت به بهمن با او در میان می گذارد و همگان را به اطاعت از او سفارش می کند و بهمن را به عدالت و دادگری اندرز می دهد و چون درمی گذرد، برای او دخمه ای شاهانه می سازند و فردوسی چنانکه روش اوست، سخن را به عاقبت آدمی، یعنی مرگ و برابر شدن شاه و گدا در آن حال می کشاند و مردمان را به نیکویی کردن، که بهترین توشۀ راه سفر آخرت است، اندرز می دهد و داستان را با این اندرز حکیمانه پایان می دهد تا از وقایع زندگی بهمن که پس از این خواهد آمد، سخن بگوید.
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
بمرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما مانده ایم
ز کار گذشته بسی خوانده ایم
بمنزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آنکس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
موضوعات مرتبط با این نگاره:
1. خان سوم شاهنامه و کشتن اژدها (این نگاره به صحنۀ نبرد رستم با اژدها در خان سوم هفت خان پرداخته است. در آغاز شکل گیری داستانِ هفت خان رستم، او برای نجات کاووس شاه که در مازندران شکست خورده و توسط دیو سپید زندانی شده است، رهسپار راهی سخت و ناهموار می شود که در مسیر این راه با دشواریهای فراوانی مواجه می گردد و با یاری خدا و زور و توانایی خود و دلیری رخش از همۀ این مراحل گذر می کند و در نهایت شاه را رهایی می بخشد. رستم در این راه ها باید از هفت خان بگذرد که در خان سوم با اژدهایی مهیب رو به رو می گردد که این نقاشی به آن نبرد اشاره دارد و آن را به تصویر درآورده است).
2. نقاشی دیو سپید و رستم در هفت خان (این اثر به موضوع نبرد رستم با دیو سپید و کشتن آن پرداخته است. همانطور که در متن بالا نیز اشاره شد، هنگامی که کی کاووس به وسوسۀ ابلیس، سودای خام تسخیر مازندران را در سر می افکند و با لشکری انبوه به آن سرزمین هجوم می برد، توسط بزرگترین دیو مازندران یعنی دیو سپید شکست خورده و سپاهیانش کشته و اسیر می گردند و خود او نیز به بند افکنده می شود. رستم که از ماجرا آگاه می شود، به توصیۀ زال از راهی کوتاه اما بسیار پر خطر روانۀ مازندران می گردد تا کی کاووس را نجات دهد. او یک به یک از تمام مراحل و نبردهای این مسیر عبور کرده و در نهایت در خان هفتم که دشوارترین مرحله است با دیو سپید به نبرد می پردازد و او را از پای در می آورد و سپس شاه و ایرانیان را از بند می رهاند و همگی به سوی ایران باز می گردند. این نقاشی صحنۀ نبرد رستم با دیو سپید را نگارگری کرده است).
3. نقاشی و شعر رزم رستم و اسفندیار در شاهنامه (این اثر به مرگ اسفندیار به دست رستم اشاره دارد. داستان این تراژدی اینگونه است که گشتاسپ پدر اسفندیار برای آنکه تاج و تخت را به پسر ندهد، او را به سوی رستم روانه می کند تا دستانش را ببندد و به نزد وی بیاورد. گشتاسپ اینچنین می اندیشید که با این کار می تواند به آسانی اسفندیار را از میان بردارد و خود را آسوده سازد زیرا او می دانست که رستم تن به بند نمی دهد و می تواند اسفندیار را نابود سازد. البته نقشۀ گشتاسپ نیز کارگر افتاد و رستم و اسفندیار پس از گفت و شنودهای بی حاصل، سرانجام با هم به نبرد پرداختند و رستم با چاره جویی زال و سیمرغ، تیری دو سر به سوی چشمان اسفندیار می افکند و او را می کشد. این نقاشی نیز به همین موضوع پرداخته است).
منابع متن:
1. داستانهای نامورنامۀ باستان شاهنامه، به اهتمام سید محمد دبیر سیاقی، نشر قطره، تهران: 1378.
2. شاهنامۀ فردوسی، بر اساس نسخۀ چاپ مسکو، تحت نظر ی.ا.برتلس، انتشارات سپهر ادب، تهران: 1390.
3. داستانهای شاهنامه (جلد سوم، رستم و شغاد)، به قلم حسین کیان پور، انتشارات طرح آینده، تهران: 1386.