داستان ضحاک و کاوه آهنگر و فریدون در شاهنامه را میتوان از برجستهترین بخشهای اساطیری این کتاب گرانسنگ دانست. در این داستان در ابتدا با پادشاهی درستکارانۀ جمشید روبرو هستیم، اما راه او به کژی و غرور میگراید و خود و ایران را به سوی تباهی سوق میدهد. بعد از شکست و مرگ دردناک جمشید، دوران حکمفرمایی ضحاک اهریمنخوی فرا میرسد. او بسیار کس از مردمان ایران زمین را میکشد و ستمگریهای بیشماری را به انجام میرساند. با وجود تباهکاریهای فراوان ضحاک، سرانجام دوران او نیز به واسطۀ قیام کاوۀ آهنگر و فریدون و مردم ایران، به پایان میرسد و جز عبرتی برای خواننده بر جای نمیگذارد. نقاشی بالا بین سالهای 1525 تا 1535 میلادی به دست میرمصّور ترمذی، مینیاتوریست نامدار دورۀ صفوی خلق شده است.
فهرست عناوین این نوشته:
آیا داستان ضحاک ماردوش در شاهنامه واقعیت دارد؟
اسطورهها آیینههایی هستند که تصویرهایی را از ورای هزارهها منعکس میکنند و آنجا که تاریخ و باستانشناسی خاموش میمانند، اسطورهها به سخن در میآیند و فرهنگ آدمیان را از دوردستها به زمان ما میآورند و افکار بلند و منطق گستردۀ مردمانی ناشناخته ولی اندیشمند را در دسترس ما میگذارند. شخصیت اسطورهای ضحاک را میتوان از نمادهایی پلید و اهریمنی دوران ایران کهن دانست که منشاء تمام زشتیهاست. دربارۀ اینکه شخصیت ضحاک، نماد کدام انسان یا پادشاه واقعی در دوران ایران باستان است، نمیتوان نظر درستی ارائه داد اما به هر صورت این اصل قطعی را باید پذیرفت که اسطورهها بر اساس واقعیت شکل میگیرند و ضحاک نیز بر اساس همین اصل، امکان دارد که واقعیت داشته باشد و در گذر زمان به اسطوره بدل شده است. با این همه، نقاشی داستان ضحاک و کاوه آهنگر و فریدون در شاهنامه نیز مجالی را فراهم آورده تا به شرح کامل این بخش از شاهنامه بپردازیم…
انتقام ضحاک از جمشید قهرمان
بر طبق افسانههای باستانی ایران زمین، ضحاک، این فرزند اهریمن که انباشته از میل به تخریب و تباهی بود، در صدد خاموش کردن شعلۀ آتش مقدس برآمد، اما جمشیدِ قهرمان او را از این کار بازداشت. ضحاک انتقام خود را از او گرفت، زیرا نه تنها خواهران این فرمانروای بزرگ را رُبود، بلکه خود جمشید را هم با اَره به دو نیم کرد. داستان ضحاک و جمشید در شاهنامه به شکل مفصل بیان شده است.
حلاوت پیروزی ضحاک عمری کوتاه داشت، زیرا فریدون قهرمان، خواهران جمشید را آزاد ساخت و ضحاک را در کوه دماوند زندانی کرد. او تا پایان تاریخ جهان در آنجا باقی میماند و آنگاه دوباره به جهان حمله میکند و یک سوم آفریدگان را میبلعد و به آتش و آب و گیاه آسیب میرساند، تا سرانجام به دست گرشاسب که دوباره زنده گشته، کشته میشود. [2]
اطلاعات نقاشی بالا:
نقاش: سلطان محمد نگارگر (نقاش سرشناس دربار شاه تهماسب صفوی).
نام اصلی: نظامالدین سلطان محمد تبریزی یا عراقی.
سلطان محمد نگارگر از مینیاتوریستهای مشهور دوران صفوی بود که در مکتب تبریز فعالیت مینمود.
تاریخ خلق اثر: بین سالهای 1525 تا 1535 میلادی.
داستان قتل مرداس به دست ضحاک
داستان و آغاز کار ضحاک بدینگونه بود که در دشت سواران نیزهگذار، یعنی سرزمین اعراب، امیری میزیست نیکوکار و خداپرست به نام مرداس و پسری داشت به نام ضحاک که بيور اسب نیز نامیده میشد. بيور، معنی ده هزار دارد و او این تعداد اسب داشت و شب و روز را بر پشت زین میگذرانید. اتفاق افتاد که ابلیس روزی به صورت مردی نیکخواه بر او ظاهر شد، در جوان افسونها دمید که پدر بر تو ستم کرده است، چه با آنکه به آستانه پیری رسیده است، نیک پیداست که عمری دراز خواهد داشت و جوانی چون تو که شایسته فرمانروایی است دیری ناگزیر باید بیکار به سر برد و بهترین دوران حیات را در عطلت سپری سازد. ضحاک ازو چاره کار خواست. ابلیس گفت: اگر با من پیمان کنی که سخنم را بشنوی و به کار بندی و راز مرا فاش نسازی تو را به فرمانروائی خواهم رسانید. ضحاک پیمان بست. ابلیس گفت: باید پدر را از میان برداری و نابود سازی. ضحاک بر خود لرزید و از انجام دادن پیشنهاد ابلیس سر باز زد. ابلیس گفت: چون با من پیمان کردهای اگر بدانچه گفتم عمل ننمایی به عنوان پیمانشکن شهره و بدنام خواهی گشت. ضحاک ناگزیر به ابلیس روی موافق نشان داد و به نابود ساختن پدر تن در داد. [1]
بر تخت فرمانروایی نشستن ضحاک
استاد طوس (فردوسی بزرگ) بر آنست که راز نژاد پسری را که به کشتن پدر همداستانی کند از مادرش باید پرسید، با این حال او معتقد است که فرزند حقیقی هر اندازه که بد باشد و گستاخ، به مرگ پدر رضا نخواهد داد. باری در سرای مرداس باغ با صفائی بود و آن مرد خداپرست شب هنگام بی آنکه چراغی افروزد به آن باغ می رفت و سر و تن می شست و به نیایش می پرداخت. ابلیس در راه او چاهی کند. مرداس شب هنگام در آن چاه افتاد و کشته شد و ضحاک به جای وی شاه شد و بر تخت فرمانروایی نشست. [1]
بوسه زدن ابلیس بر شانه های ضحاک و رستن ماران
بعد از مرگ مرداس و بر تخت نشستن ضحاک، ابلیس بار دگر به صورت جوانی نزد او رفت و گفت: اگر دیگر بار به سخنان من گوش فرا دهی سودها به تو رسانم. ضحاک پذیرفت. ابلیس گفت: آشپزی ماهرم، می توانم برای تو غذاهای خوشمزه و گوناگون تهیه کنم. آن زمان خوردنیها از رستنیها بود (مردم گیاه خوار بودند) و گوشت خورده نمی شد. ابلیس نخست از پرندگان و ماهیان غذاهای لذیذ تهیه دید و ضحاک را خرسند ساخت. سپس از گوشت گاو جوان کباب تهیه کرد و سپس از تخم مرغ و گوشت کبک و قرقاول خورشهای بامزه و لذیذ آماده نمود و ضحاک را خوشحال و سرمست ساخت. سرانجام روزی از او تقاضا کرد به پاداش خدماتی که در تهیۀ خوردنیهای گوارا کرده است اجازه یابد که بر دو کتف شاه بوسه زند، زیرا این را افتخار زندگانی خود می شمارد. ضحاک ندانست که غرض جوان آشپز، یعنی ابلیس، چیست. خواهش او را بر آورد و ابلیس بر دو دوش ضحاک بوسه زد و در دم به زمین فرو رفت و ناپدید شد. اتفاقی عجیب بود، اما عجیب تر آن شد که از جایگاه بوسه او دو مار رست و پیوسته بزرگ و بزرگتر شدند. آن دو را قطع کردند اما باز رستند و ضحاک از آن سخت در رنج افتاد. ابلیس سوم بار به صورت پزشکی نزد او رفت و گفت علاج ماران قطع کردن آنان نیست. درمانش آنست که از مغز سر آدمیان به آنها غذا داده شود تا به حال خود بر جای بمانند و بزرگتر نشوند و رنج نرسانند و غرض او آن بود که بدین وسیله زمین را از نژاد آدمیان خالی سازد. پس به دستور ضحاک هر روز دو جوان را می کشتند و از مغز سر ایشان به ماران دوش او غذا می دادند. [1]
شکست جمشید و مرگ وی به فرمان ضحاک
دوران فرمانراویی ضحاک و فریب ابلیس را خوردن و کشتن آدمیان برای خوراندن مغز آنان به ماران روییده بر دو شانه اش، به هنگامی بود که مردمان از جمشید روی گردان شده بودند. زیرا جمشید راه غرور را در پیش گرفته بود و بدین سبب فرّ ایزی از او جدا گشته بود و نسبت به مردم ایران ستمگری در پیش گرفته بود. به همین دلیل ایرانیان شکایت از او به ضحاک بردند و از وی دعوت کردند که بیاید و سلطنت را بپذیرد و بر آنان شاه شود. ضحاک ماردوش به ایران تاخت و تاج بر سر نهاد و زمام امور در دست گرفت. جمشید از بیم گریخت و چند سال گرد جهان ناشناس بگشت. سرانجام او را در کنار دریای چین یافتند و به دستور ضحاک با اَره او را از میان به دو نیم کردند و روزگارش را به سر آوردند. [1]
ضحاک بعد از شکست جمشید و به دو نیم کردنش با اَره در نهایت بی رحمی، با هر دو خواهر او ازدواج کرد. نام آنها اَرنواز و شهرناز بود. اَرنواز و شهرناز بعدها با قیام کاوۀ آهنگر و به پادشاهی رسیدن فریدون و شکست ضحاک، آزاد گشتند.
ازدواج ضحاک با خواهران جمشید
ضحاک هزار سال بر تخت شاهی تکیه داشت. آیین فرزانگان در دوران پادشاهی او منسوخ گشت. جان دیوان از فرمانروایی او شادان شد. هنر خوار و جادویی گرامی گشت. از خانۀ جمشید دو خواهر او را که یکی اَرنواز و دیگری شهرناز نام داشت بیرون کشیدند و نزد ضحاک بردند. ضحاک بدیشان جادویی آموخت و هر دو را همسر خویش ساخت. کارش همه بدآموزی شد و غارت و کشتن و سوختن و بریدن سرِ جوانان برای غذا دادن به ماران دوش خود.
اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق: سال 1615 میلادی
مکان خلق: شهر بخارا
اندازه: 16.5 سانتی متر پهنا و 19.4 سانتی متر ارتفاع.
رسانه: جوهر، آبرنگ مات و طلا روی کاغذ.
روزگاری گذشت تا اینکه دو جوان به نامهای کرمايل و ارمایل نزد او آمدند و به عنوان آشپز خدمت او را پذیرفتند و تدبیر کردند تا هر روز از دو جوان یکی را بکشند و دیگری را نهان سازند و به جای مغز سرِ او مغزِ سر گوسفند در تهیۀ غذا به کار برند و به این چاره هر ماه سی جوان از کشته شدن رهائی می یافتند و آن دو آشپز آنان را به کوهساران می فرستادند و بدیشان بز و میش می دادند تا بچرانند. گویند که کُردان از نژاد این جوانان هستند. که جز در کوه و دشت مسکن نمی کنند و از آبادی گریزانند. [1]
خواب دیدن ضحاک و تولد فریدون
شبی ضحاک در کنار اَرنواز و شهرناز خفته بود. به خواب دید جوانی دلیر با دو تن دیگر جنگاور و پهلوان نزدیک آمدند، آن جوان با گرزی که در دست داشت بر سر و روی او کوفت و سپس دو دستش را استوار بست و شتابان به البرز کوه بُرد و آنجا به بند کشیدش. ضحاک از آن حال سخت آشفته شد، فریادی سهمگین برکشید و از خواب بجست. همسران وی از حال و کار وی سخت شگفت زده شدند و پرسیدند در خواب چه دیده است که چنین بیمناک و متوحش شده است و کوشیدند تا او را آرام سازند و افزودند که با قدرت و شوکتی که دارد کسی یارای آن ندارد که گزندی به او رساند. ضحاک از دلداری ایشان اندکی آرام گرفت و به توصیۀ آنان سحرگاهان ستاره شناسان و منجمان را فراخواند و شرح خواب خود با ایشان بگفت و از ایشان تعبیر خواست.
منجمان سه روز مهلت خواستند و چون دوران مهلتشان سرآمد به حضور آمدند اما جرأت بیان واقعه و حقیقت خواب نکردند. ضحاک آنان را بیم داد. ناگزیر مُقدم آنان که زیرک نام داشت، دلیری کرد و گفت: تعبير آنست که کودکی به نام فریدون از مادر زاده خواهد شد، و از شیر گاو برمایه در کوهسار پرورش خواهد یافت و چون به مردی رسد، سپاه بر او گرد خواهند آمد و بر تو خواهد تاخت و تو را اسیر خواهد کرد و در دماوند کوه به بند خواهد کشید. ضحاک پرسید: این جوان کیست و از من چه کینه به دل دارد؟ گفت: پدر او را به دستور تو خواهند کشت تا از مغز سرش خوراک ماران دوش ترا ترتیب دهند و نیز گاوی را که وی به شیر و پرورش خواهد یافت خواهی کشت. ضحاک به چارۀ برگرداندن بلا از خویش دستور داد هر جا کودکی به جهان آید او را از میان بردارند. در این گیر و دار، آبتین پدر فریدون به دست دژخیمان ضحاک گرفتار و کشته شد. فرانک همسر وی فرزند خود را برگرفت و به مرغزاری برد تا از شیر گاو برمایه پرورش یابد. چند گاهی گذشت و ضحاک همچنان در جستجوی فریدون بود تا روزی خبرِ کودک و گاو برمایه بدو رسید. قصد کشتن آن دو کرد. فرانک از عزم ضحاک آگاه شد، به مرغزار شتافت و کودک خود را برگرفت و به البرز کوه بُرد و به مردی پارسا و پرهیزگار سپرد تا از گزند شاهِ ماردوش در امان ماند. ماردوش مرغزار را یافت و گاو برمایه را کشت اما به فریدون دست نیافت. [1]
فریدون و پرسیدن نام و نشان از مادر
سالی چند گذشت. فریدون در پناه مرد پرهیزگار بالید و بزرگ شد و ضحاک پیوسته در تکاپوی یافتن او و قرین غم و رنج بود. چون فریدون به شانزده سالگی رسید از البرزکوه به دشت آمد و نزد مادر رفت و از نژاد و تبار خود جویا شد. مادر او را از حال ضحاک و کشته شدن پدرش و گاو برمایه آگاه ساخت و افزود که تو فرزند آبتین و از نژاد طهمورثی و از تبار شاهان (بخوانید: نقاشی و شعر طهمورث در شاهنامه فردوسی). ستاره شناسان ضحاک را آگاه ساخته اند که بر دست تو از تخت سلطنت برکنار و زندانی دماوند کوه خواهد شد، از این روی پیوسته در جستجوی تست تا تباهت سازد. فریدون بر آن شد که بر ضحاک بتازد، اما مادر او را به شکیبائی اندرز داد تا زمان مقتضی فراز آید. [1]
بانگ زدن کاوه آهنگر بر ضحاک
ضحاک با تجسس بسیاری که کرد از یافتن فریدون ناامید شد. بزرگان کشور را گرد آورد و دستور داد تا محضری بنویسند بدین مضمون که او شاهی دادگر و خداترس و نیکوکار است و جز عدل و داد و دهش و بخشش راهی و روشی ندارد و از حاضران مجلس خواست که بر آن نوشته گواهی نویسند. حاضران از بیم بر درستی مطالب آن محضر گواهی نوشتند، اما همان دم از در بارگاه بانگ و غوغا برخاست، مردی با قد آخته به درون آمد و بر ضحاک بانگ زد که ای شاه بیدادگر، مردی آهنگرم و کاوه نام دارم و از دسترنج خود زندگی می کنم، گناهم چیست که از هجده پسرِ من هفده تن را آدمکشان تو سر بریده اند و اینک به سراغ یگانه فرزند بازمانده ام آمده اند. ضحاک با همه سنگدلی دلش بر او سوخت دستور داد فرزند او را بدو باز دادند سپس از او خواست که در آن محضر گواهی خود را بنویسد. کاوه محضر را گرفت و از هم درید و بانگ و فریاد کنان از بارگاه بیرون آمد، در حالی که بر نویسندگان آن نوشته و گواهی نویسان نفرین می فرستاد و آنان را شریک دیو و همداستان با ستمهای ضحاک می خواند. [1]
آغاز قیام کاوه آهنگر و فریدون
کاوه چرم پاره ای را که آهنگران به هنگام کار از پیش خود به کمر می آویزند بر سر نیزه کرد و مردم را به یاری خواند و چون از جایگاه فریدون آگاه بود با جمعیتی انبوه که بر او گرد آمده بودند نزد او رفت و از او خواست که بر ضحاک بتازد و کار او را بسازد. فریدون نزد مادر رفت تا با او وداع کند. مادر گنجی که از شوهر و نیاکانش داشت و نهان کرده بود به فریدون داد و وی با آن گنج لشکریانی فراهم ساخت و چرم پارۀ کاوه را که بر سر نیزه بود به گوهرها و حریرهای الوان زینت داد و آن را درفش کاویان نامید و سپس با دو برادر مهتر خود به سوی ضحاک در حرکت آمد. در میان راه پای کوهی برای آسایش و استراحت توقف کرد. دو برادر بر فریدون که از آنان خردتر بود حسد بردند و قصد کردند تا او را تباه سازند، پس سنگی از کوه جدا و به پایین سرازیر کردند تا بر فریدون خفته افتد و او را بکشد. فریدون با تعلیم سروش آن سنگ را در میان راه به افسون از حرکت باز داشت. [1]
ورود فریدون به شبستان دژ ضحاک و دیدار با خواهران جمشید
بعد از به شکست انجامیدن حیلۀ برادران برای کشتن فریدون، برادران دانستند که کار وی ایزدی است و فریدون با آنکه از نیت بد برادران آگاهی یافت بر ایشان نگرفت (آنان را مجازات نکرد). پس همگان روی به راه نهادند تا به دژ هوختگنگ (بیت المقدس) که مقر سلطنت ضحاک بود برسند، در راه به کنار رود اروند رسیدند و از نگهبان رود کشتی خواستند تا از آب بگذرند. رودبان گفت جز با نامه ای به مُهر ضحاک مجاز نیست به کسی کشتی دهد. فریدون اندیشه نکرد، با اسب به آب زد و یاران او نیز چنین کردند و همگی به سلامت بدان سوی آب فرود آمدند و از آنجا بی درنگ به سوی بیت المقدس تاختند، از قضا ضحاک به طلب فریدون سوی هندوستان رفته بود. فریدون به شهر وارد شد و طلسم ضحاک را به نیرو و فَرّ یزدانی باطل کرد و به بارگاه او درآمد و به شبستان او رفت. خواهران جمشید نزدیک او آمدند و او را از رفتن ضحاک آگاه ساختند و گفتند که با جادویی ما را با خود یار کرده است. فریدون هر دو را نواخت و دلداری داد. [1]
نبرد فریدون با ضحاک و اسیر کردن وی
وکیل ضحاک که مردی امین و وفادار بود و کندرو نام داشت به بارگاه آمد. فریدون را با همسران ضحاک در شبستان دید. خویشتن داری کرد و بر فریدون آفرین گفت. فریدون دستور داد بزم شاهی بیاراید. کندرو چنین کرد و چون بامداد شد با شتاب نزد ضحاک رفت و به او خبر داد که جوانی با همراهان بسیار به بارگاه آمده است. ضحاک گفت: ممکن است مهمان باشد، مهمان را گرامی باید داشت. کندرو گفت: همه کاخهای تو را در اختیار گرفته است. ضحاک گفت: مهمان گستاخ و خودمانی محبوب تر است. کندرو گفت: اینهمه درست، اما چگونه مهمانی است که به شبستان تو وارد شده و با همسران تو نشست و برخاست می کند. از این سخن ضحاک آشفته شد، شتابان به سوی پایتخت در حرکت آمد. شبانگاهی بدانجا رسید و به جادویی از باره شهر به درون رفت، اما همین که پای به درون کاخ نهاد، فریدون بیامد و بر او حمله برد و با گرز گاوسر بر سر او کوفت و خواست او را تباه سازد. این هنگام سروش از آسمان فراز آمد و گفت زمان مرگ این ستمگر فرا نرسیده است، او را مزن، اسيرش ساز. فریدون دو دست ضحاک را محکم ببست و به راهنمایی سروش او را به البرز کوه برد و در دماوند کوه به بند کشید و جهانی را از ستم او رهانید. پس مردمان بر فریدون گرد آمدند و بر او به شاهی سلام و آفرین کردند و بدین سان ضحاک پس از هزار سال ستمگری سرنوشتی چنین نامبارک یافت و فریدون فرخ با نیکنامی بر تخت سلطنت تکیه زد. [1]
اطلاعات نقاشی بالا:
نقاش: سلطان محمد نگارگر
تاریخ خلق: سال 1525 میلادی
مکان خلق: کشور ایران، شهر تبریز.
محل نگهداری: نگارخانه هنر فریر (Freer and Sackler Galleries).
اطلاعات نقاشی بالا:
تاریخ خلق نقاشی: اواخر قرن 15 میلادی
مکان خلق: کشور ایران، شهر شیراز.
اندازه: 14.6 سانتی متر پهنا و 13.3 سانتی متر ارتفاع.
رسانه: جوهر، آبرنگ مات، طلا و نقره بر روی کاغذ.
کارهای نیک فریدون در شاهنامه
به اعتقاد استاد طوس (فردوسی)، فریدون فرشته نبود، گِل او را از مشک و عنبر نسرشته بودند، بشری بود همانند دیگر فرزندان آدم، اما داد و دهش، او را فرخ و نیکنام کرد و راستی اینکه هر کس نیکنامی و سعادت خواهد، باید داد و دهش پیشه سازد.
فریدون از کارهای نیک و ایزدی که کرد یکی آن بود که مردی زشتکار و ستمگر چون ضحاک را به بند کشید؛ دوم آن بود که انتقام پدر را از ماردوش گرفت؛ سوم آنکه جهان را از نابخردان پاک کرد و دست بدخواهان را از مردمان کوتاه گردانید. با این حال اینچنین فرخنده مرد که شاهی را از کف ضحاک ستمکار برون کرد و پانصد سال در این جهان فرمان راند، سرانجام همه چیز و همه کس را رها ساخت و به خاک رفت و گیتی را به دیگران سپرد. این سرنوشت همگان است، خواه فرمانروا باشند و خواه فرمانبر. باید گذاشت و گذشت. [1]
نقاشان اثر بالا: ملا علی و امیر خلیل.
تاریخ خلق: سال 1430 میلادی
ایجاد اسطوره در داستان ضحاک
روند اسطوره زایی در داستان ضحاک شاهنامه از همان آغاز با قدرت تمام ایجاد شد. فردوسی بزرگ در ابتدای داستان، از ضحاک شخصیت کاملاً اساطیری و فرا انسانی می سازد. او نماد یک اهریمن به تمام معناست. مجموعۀ بدی ها و شرارت ها در وجود وی قرار داده شده است و هنگامی که بر شانه های او مارانی وحشناک روییده می شوند، این اهریمن خویی به بالاترین درجه می رسد و در ادامۀ داستان شاهد ضحاکی هستیم که از مغز آدمیان بی گناه، خواراک ساخته و به ماران می خوراند. این کار بر مجموعه کردارهای وحشیانۀ ضحاک بیش از پیش می افزاید. حتی مرگ او نیز اساطیری است. او نمی میرد، بلکه تا ابد محکوم به در بند شدن در کوه دماوند است.
منابع متن:
1. کتاب نامورنامۀ باستان شاهنامه، به اهتمام سید محمد دبیر سیاقی، تهران: نشر قطره، 1377.
2. کتاب شناخت اساطیر ایران، اثر جان هینلز، مترجمان: ژاله آموزگار، احمد تفضلی.