در این نقاشی متعلق به اواسط قرن 15 میلادی، داستان گرفتن رخش توسط رستم با کمند به تصویر کشیده شده است. با توجه به روند داستانی شاهنامه و جلوۀ پهلوانی و اساطیری شخصیت رستم، حتی اسب او نیز در روند این داستان کهن، جانوری اساطیری است. رخش با سایر اسبان متفاوت است. علاوه بر قدرت بسیار زیاد رخش که درخور و شایستۀ پهلوانی بزرگ همچون رستم است، میتوان نشانههایی از خردمندی را در رخش یافت. رفتار رخش به خصوص در داستان هفت خان رستم، تا حدودی آگاهانه است و به نوعی فراتر از یک حیوان است. گویی رخش، رستم و خطرات در کمین او را درک میکند. برای مثال در خان اول، این رخش است که وجود شیر را متوجه میشود و تن او را به دندان از هم میدرد. همچنین پیش از آنکه رستم به چاهی که شغاد بر سر راهش کنده بود دراُفتد، رخش این موضوع را حس میکند و از رفتن سر میپیچاند. اما چون سرنوشت کمر به مرگ رستم بسته بود، رخش نیز کاری نمیتوانست انجام دهد.
فهرست عناوین این نوشته:
چگونگی داستان انتخاب رخش توسط رستم
داستان گرفتن رخش توسط رستم با کمند و انتخاب آن به عنوان اسب خود، هنگامی رخ میدهد که گرشاسپ پس از نُه سال پادشاهی میمیرد. در این هنگام در همه جا این سخن پراکنده میشود که تخت شاهنشاهی ایران بدون شاه مانده است. افراسیاب که موقعیت را مناسب میبیند، سپاهی انبوه مهیا میکند و به سوی ایران روانه میشود. وقتی که مردم از این موضوع آگاه میشوند، از سراسر ایران به سوی زابلستان میروند و زال که در آن هنگام پهلوان ایران بود را سرزنش میکنند که: از وقتی که تو پهلوان ایران شدهای، ما یک روز روشن به خود ندیدهایم! اکنون که سپاه دشمن به سوی ایران که بدون شاه مانده در حرکت است، چارهای برای آن بیندیش.
فراخواندن رستم توسط زال
پس از آنکه مردم از زال خواستند تا چارهای برای وضع به وجود آمده پیدا کند، زال گفت: از آن زمان که کمر به مردانگی بستم، هیچ کس چون من پا بر زین نگذاشت و تیغ و کوپال برنداشت. اما اکنون که دوران پیری من فرا رسیده، امید من به رستم است که راه من را ادامه دهد. باید که برای او اسبی پیلتن پیدا کنم، زیراکه این اسبان تازی سزاوار او نیستند. زال رستم را فراخواند و از او خواست تا برای نبرد با افراسیاب آماده شود. رستم نیز درخواست پدر را پذیرفت و گفت: اکنون اسبی میخواهم تا بتواند تاب و تحمل زور مرا داشته باشد.
آوردن رمههای اسب از زابلستان و کابلستان به نزد رستم
هنگامی که رستم درخواست زال را برای نبرد با افراسیاب پذیرفت و درخواست اسبی نیرومند کرد، هرچه رَمه در زابلستان و کابلستان بود را نزد او بیاوردند. هر اسبی را که نزد رستم میآوردند، چون او دستش را بر پشت اسب میفشرد، آن اسب تاب تحمل نیروی او را نداشت و بر زمین مینشست. بدینگونه اسبان زیادی را آوردند، اما اسب شایستهای در میان آنها نبود. روزی در میان رَمه، مادیانی سپید از کنار رستم بگذشت که کُرّهای هم به دنبالش در حرکت بود، وقتی رستم آنها را دید، کمند انداخت تا کرّه را بگیرد، ناگهان سر کُرّه که رخش نام داشت را به کمند افکند. چون مادر رخش، فرزند خود را در بند دید، چون پیل ژیان بیامد و خواست تا سر رستم را به دندان از تنش جدا کند. اما رستم چون شیر ژیان نعرهای زد، به گونهای که آن مادیان از آواز رستم خیره ماند. رستم مشتی بر سر و گردن مادیان زد و او را به خاک افکند.
دلیریهای رستم با کمک رخش در راه ایران
رستم که رخش را در کمند آورده بود، دستش را بر پشت او فشرد، اما رخش از شدت نیروی رستم پشت خم نکرد. گویی اصلاً فشاری حس نکرد. پس رستم خوشحال شد و گفت: این همان اسبی است که میخواستم. رستم از چوپان بهای رخش را پرسید و گفت: بهای این اژدها چند است؟ چوپان گفت: اگر تو رستم هستی، برو و با این اسب ایران را به سامان بیاور و دشمنان آن را از پای بیفکن. اینگونه بود که رستم، رخش را بدست آورد و با کمک او بود که توانست دلیریهای زیادی را در راه ایران به فرجام برساند و تا روز مرگ نیز رخش را در کنار خود داشت. در پایان کار رستم، او و رخش در چاهی که شغاد کنده بود افتادند و هر دو جان سپردند. برای خواندن داستان مرگ رستم از: داستان مردن رستم و شغاد نابرادر بازدید کنید.