نقاشی دیو سپید و رستم در هفت خان یکی از بهترین شاخصه های پیوند هنر نقاشی با ادبیات کلاسیک و حماسی ایران در دوران صفویان به شمار می رود. این برگ مینیاتوری مربوط است به داستان هفت خان رستم در شاهنامۀ فردوسی که رستم در خان آخر یعنی خان هفتم، با دیو سپید به نبردی سخت پرداخته و در نهایت پیروز شده و دیو سپید را نیز به هلاکت می رساند و کاووس را از چاه نجات می دهد. رستم در هر خان با نبردها و دشواریهای بزرگی روبرو می شود اما به یاری یزدان پاک از همۀ آنها به سلامت می گذرد. دربارۀ اینکه چرا کاووس، شاه ایران، تصمیم گرفت به سرزمین مازندران هجوم برده و آنجا را تسخیر کند، پیشتر در مطلبی کامل و جامع با عنوان «خان سوم شاهنامه و کشتن اژدها» توضیحات کاملی داده شد. اما با این حال، در این نوشته نیز به شرح مفصل داستان و چگونگی شکل گیری هفتخان رستم خواهیم پرداخت. سپس به توضیح هر هفت خان بر اساس شاهنامه و به زبان نثر می پردازیم. لازم به یادآوری است که منابع اصلی متن این نوشته در پایان آن آمده اند.
نگارگر این اثر: این نگاره به دو نگارگر مطرح دوران صفوی منسوب است. میرمصوّر و عبدالوهاب.
دربارۀ نگارگران: میرمصوّر و عبدالوهاب، از هنرمندان بنام مکتب تبریز در دوران صفویان بوده اند.
تاریخ دقیق خلق نگاره: بین سالهای 1522 تا 1537 میلادی.
رسانه: آبرنگ مات، طلا و نقره روی کاغذ.
اندازه ورق: 32.2 سانتی متر پهنا و 47.5 سانتی متر ارتفاع.
نوع خط: نستعلیق
نوع اثر هنری: نسخۀ خطی
مکان نگهداری: موزه هنر کلیولند (Cleveland Museum of Art) واقع در ایالت اوهایو، شهر کلیولند، کشور آمریکا.
فهرست عناوین این نوشته:
دیو سپید در جنگ مازندران
در بخش پهلوانی کتاب بی مانند شاهنامۀ فردوسی، دیو سپید، سرکرده و سالار دیوان مازندران و پشت و پناه شاه مازندران است که برای آن سرزمین همیشه نقش یک نیروی شکست ناپذیر را داشته و از کیان آن فرمانروایی در مواجهه با هجوم دشمنان، محافظت می کرده است. در جریان حملۀ بی خردانه کاووس به مازندران نیز، دیو سپید نقش کلیدی را در نبرد بین دو سرزمین ایفا کرده و توانست با جادو و نیرنگ، ایرانیان را شکست داده و کاووس را نیز به بند بکشد. بعد از شکست ایرانیان در جنگ، کاووس دست به دامان رستم می شود تا او را از بند برهاند. در ادامه به توضیح داستان می پردازیم…
تصمیم کاووس برای بدست آوردن مازندران
کیکاووس، فرزند کیقباد (نخستین شاه سلسلۀ کیان) است که بعد از به سر رسیدن عمر پدر، بر تخت فرمانروایی ایران زمین نشست و زمام کارها را در دست گرفت. چند بیت آغازین داستان پادشاهی کیکاووس، به خواننده این آگاهی را می دهد که جانشین آن شاه خردمند (کیقباد)، شاهی است تند و ناهوشیار و کم خرد و نابردبار و خودکامه و شتابکار.
کاووس روزی در گلشن زرنگار با پهلوانان به میگساری نشسته و زبان به خود ستایی گشوده بود که دیوی به هیئت رامشگر و مطرب، نزد پرده دار بارگاه می آید و اجازۀ رفتن به حضور شاه می خواهد و چون نزد کاووس می برندش، از مازندران و سرسبزی آن ناحیه و هوای دل انگیز نه گرم و نه سردش وصف ها می کند و دل شاه را مفتون دیدن آن گلزار همیشه بهاری می سازد. شاه با بزرگان و پهلوانان از رفتن خود بدانجا سخن می گوید. جمع حاضران ناگزیر در موافقت با نیّت شاه اظهار بندگی و فرمانبرداری می کنند، اما چون از پیش او بیرون می روند، آشفته حال و پریشان خاطرند و چاره در این می بینند که پیکی چابکسوار نزد زال و رستم بفرستند و از ایشان بخواهند تا به پایتخت آیند و شاه را از قصدی که کرده است منصرف سازند.
اندرز دادن زال به کاووس برای منصرف شدن از جنگ
بعد از فرستادن پیک به زابل از جانب زیردستان کاووس، پیک تیزپای پیام را به آنان می رساند و زال زر شتابان رو به راه می آورد و چون به حضور شاه می رسد زبان به اندرز می گشاید که مازندران جایگاه دیوان و جادوان است و شاهان گذشته چون جمشید و فریدون با همۀ شکوه و جلال و سپاه بسیار و مال فراوان، هرگز در صدد برنیامدند که به آن سرزمین روی آورند، اما کاووس، فَرّ و شوکت خویش را از شاهان گذشته بیشتر و گنج خویش را از آنان افزونتر قلمداد می کند و می گوید که در عزم خود به رفتن مصمم است.
زال زر که اثری در پند و اندرز بخردانۀ خود بر کاووس نمی بیند، به سیستان برمی گردد و بزرگان و پهلوانان تسلیم سرنوشت می شوند و کاووس با لشکریان و مهمات فراوان رو به راه می آورد و به شهر مازندران می رسد و در مرغزاری خرّم و دلکش خیمه و خرگاه به پا می کند و گیو را به غارت شهر و سوختن و کُشتن مردم آنجا می فرستد و گیو با فتح و پیروزی باز می گردد.
شکست ایرانیان و در بند شدن کاووس
بعد از آنکه گیو موفق به انجام مأموریت می شود و ترسی در دل مازندرانیان می افکند، شاه مازندران پیامی نزد دیو سپید، بزرگترین دیو مازندران، می فرستد و از او یاری می خواهد. دیو سپید، شب هنگام به جادو و نیرنگ ابری سیاه بر فراز لشکریان ایران پدید می آورد، سنگ و چوب از آن ابر فرو می بارد، گروهی از سپاهیان ایران کشته می شوند و جمعی دیگر به سوی ایران می گریزند. چشم شاه و پهلوانان که سالم مانده اند نابینا می شود. دیو بر کاووس می غرّد و بر خیال خام او برای تصرّف مازندران طعنه می زند و می گوید اگر از دیرباز با گرشاسپ، پهلوان بزرگ، پیمان نداشتم که با ایران به جادو و نیرنگ ستیزه و جنگ نکنم، تو را و پهلوانان و لشکریان بازمانده ات را نابود می ساختم و هنگامۀ عظیم بر پا می کردم. دیو سپید، آنچه که از جنگاوران سپاه ایران برجای مانده بود را به ارژنگ دیو می سپارد که نزد شاه مازندران ببرد و نرّه دیوی را با دوازده هزار تن، نگهبان کاووس می کند و آنان را به بند می کشد و باز می گردد.
آغاز داستان هفتخان رستم و نجات شاه ایران
یکی از سپاهیان ایران که در حملۀ دیو سپید به سپاه ایران و کُشتن و در هم شکستن آنان، به دلیل دور از لشکرگاه و رزمگاه بودن سالم مانده بود، پنهانی نزد کاووس که در بند است می آید و شاه او را به سیستان می فرستد و از زال و رستم یاری می جوید. فرستادۀ شاه به سیستان می رسد. پهلوانان ایران از گرفتار شدن شاه و لشکر اندوهگین می شوند. زال از رستم می خواهد که به مازندران برود و شاه و یارانش را از بند برهاند. رستم با این سفر پر خطر موافق نیست اما فرمان پدر را باید بپذیرد، با این حال معتقد است که تا او راه شش ماهۀ مازندران را بپیماید، کاووس ناز پرورده تاب بند و زندان نمی آورد و می میرد. زال او را از راه کوتاهی که از آن به دو هفته می توان به مازندران رسید آگاه می سازد، راهی کوتاه اما پر خطر و دشوار.
تصمیم رستم برای گذر از راه کوتاه و بسیار خطرناک، آغازی است بر داستان هفتخان و رویدادهای سخت آن که موضوع نقاشی دیو سپید و رستم در هفت خان شده است. جهان پهلوان به راه می افتد و در مدت زمانی که راه به سوی مازندران می پیماید، با مراحل و آزمونهای دشواری روبرو می شود و با دلیری و مردانگی خود و همراهی و دلاوری رخش، به سلامت از همۀ این آزمونها عبور می کند و سرانجام به دشوارترین خان و مرحله می رسد که همان رویارویی با دیو سپید است. آزمون رستم برای گذر از این مرحله های سخت، نه فقط به قصد آزاد ساختن کاووس از بند دیوان است، بلکه گذر از این خانها در واقع آزمونی است برای اثبات دلیری و پهلوانی رستم که اگر بتواند در آنها پیروز و سربلند گردد، به نوعی توانسته است نام و نشان خود را جاودان بسازد و اگر در گذر از آنها شکست یابد، بی شک از مقام یگانه پهلوان ایران باید دست بشوید.
خان اول بیشۀ شیر درنده
رستم پدر و مادر را بدرود می گوید و جامۀ رزم به بر می کند و بر رخش می نشیند و رو به راه می آورد، به راه پر مخاطرۀ کوتاه، به راه هفتخان. دو روز راه را به یک روز می پیماید و از شکار گور غذا ترتیب می دهد و از چشمه سارها آب می نوشد. شبی به نیستان می رسد، آنجا را برای به ایمنی خفتن مناسب می یابد، اما آن نیستان بیشۀ شیری درنده است. نیمه شب شیر به سوی لانه برمی گردد، سواری بر نی خفته و اسبی در چرا می بیند، آهنگ دریدن رخش می کند، رخش دو دست برمی دارد و بر سر او می کوبد و پوست پشت شیر را به دندان می گیرد و او را آنقدر بر زمین می کوبد که هلاک می شود. بامدادان رستم از خواب برمی خیزد، رخش را آشفته و شیری کنار خوابگاه خود کشته می یابد، او را از جنگ با درندگان سرزنش می کند اما به هر حال از خان اول با کمک و دلاوری رخش به سلامت رهیده است.
خان دوم بیابان گرم و سوزان
بعد از پشت سر نهادن خان اول به یاری رخش، رستم رو به سوی خان دوم می نهد که بیابانی است گرم و سوزان و بی آب و علف. تشنگی و درازی راه سبب می شود تا جهان پهلوان و رخش تاب از دست داده و از پای درآیند. رستم که در تنگنا قرار گرفته و راه نجاتی نمی یابد، ناامید گشته و خود را بدون هیچگونه امیدی به گذر از این بیابان، میان مرگ و زندگی سرگردان می بیند. پس به درگاه خداوند می نالد و از او یاری می خواهد. اندکی بعد میشی به نظرش می رسد که به سویی در حرکت است. رستم افتان و خیزان به دنبال میش به راه می افتد و سرانجام به چشمۀ آبی می رسد، از آن آب گوارا و نجات بخش می نوشد و رخش را نیز آب می دهد و می شوید و با افکندن شکاری رفع گرسنگی می کند و بر میش و فرستندۀ میش آفرین گویان به خواب می رود. اینگونه خان دوم نیز به سر می رسد و رستم به یاری یزدان از آن جان سالم به در می برد.
خان سوم کشتن اژدها
خان سوم مرغزاری است مسکن اژدهایی عظیم. رستم در این خان به مرغزاری خرّم و خوش می رسد و در آنجا به استراحت نشسته و رخش نیز مشغول چریدن از آن گیاهان گوارا می شود. اژدهای هولناک شب هنگام به کنام خود بازمی گردد اما رستم را در آن خفته می بیند. پس به سوی جهان پهلوان می تازد اما رخش با کوفتن سُم بر زمین و شیهه و بی تابی کردن برای دو بار پی در پی رستم را از خواب بیدار می کند اما در هر دو بار به محض بیدار گشتن رستم، اژدها به جادویی ناپدید می شود و رستم از اینکه رخش خواب خوش او را بر هم زده است خشمگین می گردد و مصمم است که اگر بار دیگر او را از خواب خوش برآرد، سرش را از تن جدا گرداند. در نوبت سوم به خواست خداوند اژدها مجال ناپدید شدن را نمی یابد و به یاری رخش و نیروی خداداد خود، اژدها را می کشد و سر از تنش می افکند و سحرگاهان سر در راه می نهد و به خان بعدی می رسد.
خان چهارم کشتن زن جادو
بعد از کشتن اژدها در خان سوم، رستم پای در خان چهارم می نهد و پس از سپری کردن راهی دراز، به هنگام غروب خورشید به جایگاهی می رسد که دیو زنی جادو، خوان گسترده و میش بریان و نان نرم و جام پر مِی بر خوان نهاده و طنبوری در کنار خوان گزارده بود. رستم بر خوان می نشیند و رفع گرسنگی می کند و جامی از مِی می نوشد، سپس طنبور را به بر می گیرد و می نوازد و گفتارهای پر درد و نوای بینوائی و سرگردانی سر می دهد. رستم چنین می سراید که آواره و بدنشان اوست، و او کسی است که بهره اش از شادی، تنها غم است. رستم در میان این نواهای سوزناک به بد سرنوشتی و دور بودن از جام و گلهای بویا و میگساری و همیشه در جنگ بودن اشاره می کند.
سرود و ناله های رستم به گوش زن جادو می رسد و او نیز خود را بسان بهار می آراید و به صورت زنی زیبا آشکار می شود. زن جادو به نزدیک رستم آمده و در کنار او می نشیند. تهمتن از شوق و شادی شروع به نیایش یزدان می کند که سرانجام در دشت مازندران به خوان و مِی و جام و میگسار جوان و زیبا دست یافته است. رستم با شادی جامی پر از شراب به زن می دهد و به شکرانه، نام خداوند بر زبان می آورد. زن جادو از شنیدن نام یزدان، تیره و سیاه می شود و هویت حقیقی اش فاش می گردد. رستم به کمند می گیردش و با شمشیر به دو نیمه اش می کند و سپس از آنجا روانه می شود و اینگونه خان چهارم نیز سپری می شود.
خان پنجم جنگ با اولاد و به کمند گرفتن او
رستم با کشتن زن جادو و عبور از خان چهارم، به راه افتاده و پویان به جایی رسید که تاریکی بر آن چیره شده بود و در آن هیچ گونه روشنایی نبود. تاریکی شب به اندازه ای بود که نه ستاره در آن پیدا بود نه خورشید، چنانکه گوئی خورشید در بند گرفتار شده و از تابیدن بازمانده و ستاره نیز در خَم کمند گرفتار شده است. رستم عنان رخش را در اختیار گرفت و به سختی حرکت کرد به گونه ای که نمی توانست پستی و بلندی های زمین پیش رویش را ببیند. بعد از گذشتن از آن جایگاه تاریک، رستم به روشنایی رسید و با کشتزاری پر از گیاه روبرو شد. او با دیدن آنجا نیرویی تازه گرفت و لگام از سر رخش باز کرد و او را در کشتزار رها ساخت تا به چرا بپردازد و خود نیز لباس از تن و کلاه از سر وانهاد و از گیاه بستری فراهم ساخت تا بر آن بخوابد و از رنج تن آسوده گردد.
دشتبان و نگهبان کشتزار از راه می رسد در حالی که زبان گشاده و به ناسزا گفتن مشغول بود. چوبی بر پای رستم می زند که چرا اسب را در مزرعۀ او رها کرده و حاصل زحمتش را تباه ساخته است. رستم از گفتار او خشمگین گشت، از جای بلند شد و دو گوشش را به کف گرفت و هر دوی آنها را از بیخ برکند و بدون اینکه چیزی بگوید دوباره بر بستر دراز کشید تا بیاساید. دشتبان با ناله از پیش رستم به نزد اولاد، که مرزبان آن ناحیه بود رفت در حالی که گوشهای خون آلودش را بر کف دستانش گرفته بود و او را از ماجرای پیش آمده آگاه ساخت. اولاد با سواران خود آهنگ رستم می کند. رستم بر رخش می نشیند، گروهی از آنان را می کشد و اولاد را به کمند می گیرد اما او را نمی کشد و با وی پیمان می بندد که در ازای گذشتن از جانش، باید او را به جایگاه دیو سپید و دیگر دیوان و جایگاه زندانی شدن کاووس راهنمایی کند و به پاداش این خدمت پس از اتمام کار، سلطنت مازندران را به او خواهد سپرد. اولاد می پذیرد و روانه می شوند. اینگونه خان پنجم نیز به سر می رسد.
خان ششم کشتن ارژنگ دیو
در خان ششم رستم رو بسوی جنگ ارژنگ دیو می نهد و به نزدیکی لشکرگاه او می رسد، چنان نعره ای سر می دهد که گویی دریا و کوه از هم بدرید. ارژنگ دیو وقتی آن نعرۀ مهیب به گوشش رسید، از خیمۀ خود بیرون آمد و با رستم مواجه شد. هنگامی که رستم او را بدید، به سرعت به سویش حمله برد و سر و گوش و یالش را گرفت و سر از تنش جدا کرد و سر به خون غلتیده اش را به سوی دیوان دیگر که در نزدیکی آنها انجمن شده بودند بیانداخت. وقتی که دیوان دلیری رستم را دیدند، از ترس او پا به فرار گذاشتند به گونه ای که در گریختن، پدر بر پسر پیشی می گرفت و هیچکدام از آنها در اندیشۀ یاران و نزدیکان خود نبود، بلکه تنها در تلاش بودند تا از چنگ رستم رهایی یابند. رستم نیز شمشیر انتقام جویی از نیام برکشید و همۀ آن دیوان را از دم تیغ گذراند.
بعد از به هلاکت رساندن ارژنگ، رستم کمند از اولاد بگشاد و هر دو زیر درختی بلند نشستند. تهمتن از اولاد راه رسیدن به شهری که کاووس و ایرانیان در آن زندانی بودند را پرسید و اولاد نیز راه را به او نشان داد، پس رستم به راه افتاد. بعد از رسیدن رستم به شهر، رخش همچون رعد شیهه ای کشید و کاووس با شنیدن صدای رخش به ایرانیان گفت که دیگر بدی روزگار بر ما سرآمد، زیراکه می دانست رستم به نجات آنها آمده است. رستم به نزد کاووس رفت و همۀ سرافرازان و پهلوانان به دور آنها گرد آمدند. او بسیار گریه کرد و به کاووس تعظیم کرد و از رنجهای بسیاری که تحمل کرده اند پرسید. کاووس شاه نیز رستم را در آغوش گرفت و جویای حال زال شد و همچنین از رنج راه طی شده پرسید.
کاووس به رستم گفت که اگر به دیو سپید آگهی رسد که ارژنگ دیو کشته شده و ایرانیان در بند آزاد گشته اند، بدون تردید او لشکری از نره دیوان آماده کرده و به سوی ما حمله می کند و همۀ رنجهای تو نیز بی حاصل می شوند. پس راه چاره این است که به سوی غار دیو رفته و با یاری یزدان پاک او را هلاک گردانی. کاووس از رستم می خواهد که از هفت کوه عبور کرده و به غار دیو سپید رفته و او را که سالار و پشت و پناه سپاه دیوان است، نابود سازد و از خون جگر دیو سه قطره در چشمش بچکاند تا دوباره بینایی خود را به دست آورد. رستم نیز بی درنگ بسوی غار دیو رهسپار شد و اینگونه از خان ششم با موفقیت گذر می کند.
خان هفتم و کشتن دیو سپید
در خان هفتم، رستم به جایگاه دیو سپید می رسد. اولاد او را از عادت دیوان که در نیمروز به خواب می روند آگاه می سازد و رستم صبر می کند تا گرمگاه فرا می رسد و دیوان سر به بالین می نهند، آنگاه وارد غار دیو سپید می شود، کوهی را چون قیر سیاه با موهای سفید درون غار خفته می بیند. کُشتن حریف در خواب رسم جوانمردی و پهلوانی نیست، بانگی برمی آورد و نعره ای سهمگین سر می دهد. دیو از خواب می جهد، با سنگی گران (سنگین) به رستم حمله می کند. رستم به چابکی تیغ می زند، یک دست و یک پای او را قطع می کند و دیو با دست و پای آویزان با رستم دست به گریبان می شود و جنگی سخت و دشوار و سرنوشت ساز درمی گیرد. هر یک در صدد خماندن قامت حریف و مسلط شدن بر اوست. رستم در دل می گوید: اگر از چنگ این دیو رهایی بیابم، دیگر در هیچ جنگی مغلوب نخواهم شد. دیو سپید نیز در دل می اندیشد که اگر از چنگ رستم خلاصی یابد، از جهان کرانه گیرد و به گوشه ای پناه برد.
سرانجام رستم نهیبی بر دیو می زند و به یاری خداوند او را از زمین برمی کند و به بالای سر می برد و بر زمین می زند، جگرگاه او را به خنجر می شکافد و جگر او را بیرون می کشد و به اولاد می دهد تا نزد کاووس و همراهان ببرد، زیرا علاج نابینایی آنان در این است که خون جگر دیو سپید در چشمشان چکانده شود. پس از این پیروزی به راهنمایی اولاد، رستم نزد کاووس می رسد و چشمان او و پهلوانان بینایی می یابد. آنها شاد و خرّم مجلس بزم می آرایند و نجات یافتگان از رستم سپاسگزاری می کنند و اینچنین خان هفتم به سر آمده و رستم از این هفتخان دشوار با سربلندی بیرون می آید.
فرستادن نامه به شاه مازندران
بعد از شکست دیو سپید و رها شدن کاووس و یارانش از بند، کیکاووس نامه ای برای شاه مازندران می فرستد پر از تهدید و وعید و از او می خواهد که تسلیم و خراجگزار شود. فرهاد از پهلوانان سپاه، نامه را نزد شاه مازندران می برد. در استقبال از فرستادۀ کاووس بر طبق رسم زمان، پهلوانی از مازندران دست فرهاد را به دست می گیرد و درهم می فشارد. فرهاد گُردی است دلاور، درد را تحمل می کند و عکس العمل نشان نمی دهد. او به دربار شاه مازندران می رسد، سه روز از او پذیرائی می کنند، اما با پاسخی نامساعد و درشت او را باز می گردانند.
با بازگشت فرهاد، رستم داوطلب می شود که پیغام نزد شاه مازندران ببرد و ضمناً از عدد لشکریان و نیروی نظامی و وضع جنگی آنان آگاه گردد. گروهی به سرکردگی پهلوانی به استقبال فرستادۀ کاووس می آیند. رستم در راه درختی را بغل می کند و می پیچاند و از ریشه بیرون می آورد و مانند نیزه ای آن را میان سپاه مازندران پرتاب می نماید. گروهی در زیر شاخ و برگ درخت مجروح و بیجان می شوند. طبق معمول پهلوان سپاه دست رستم را می فشارد. رستم متقابلاً چنان فشاری بر دست او وارد می سازد که ناخن و رگ و پوست آن فرو می ریزد. پهلوان از شدت درد از اسب به زیر می افتد.
خبر به شاه مازندران می برند، پهلوان دیگری کلاهور نام را می فرستد. کلاهور به رستم می رسد و به عنوان خوشامد گویی دست جهان پهلوان را به دست می گیرد و می فشارد. رستم به دلیری تحمل درد می کند، آنگاه آنچنان دست کلاهور را می فشارد و می پیچاند که از شانه جدا می گردد. کلاهور با دست آویخته نزد شاه مازندران برمی گردد و به او اندرز می دهد که از جنگ دست بردارد و باج دهی را بپذیرد، اما شاه موافق این نظر نیست. رستم به بارگاه او می رسد، با شاه برخورد تندی دارد و به هنگام بازگشت هم از پذیرش خلعت او خودداری می کند.
کشتن شاه مازندران و پایان داستان هفت خان رستم
شاه مازندران که تن به باج نمی دهد، سپاه می کشد و به جنگ کاووس می آید، پهلوانی جوانوی نام در جنگ با رستم با ضربۀ نیزه از زین به روی زمین می افتد و کشته می شود. جنگ گروهی آغاز می گردد و جمعی از سپاهیان دو طرف کشته می شوند. عاقبت رستم جنگ کنان خود را به شاه مازندران می رساند و نیزه ای بر او می زند تا از اسب سرنگونش کند. شاه به جادویی خود را به یک پاره سنگ تبدیل می کند. رستم سنگ را به دوش می کشد و تا سراپردۀ کاووس می آورد و بر زمین می افکند و تهدید می کند که اگر از سنگ بیرون نیاید با تبر و پتک پاره پاره اش خواهد کرد.
شاه مازندران به شکل سیاه چهره ای دراز قامت، از صورت سنگ خارج می شود و به دستور کاووس او را پاره پاره می کنند. اولاد به پاداش راهنمایی هایی که کرده است و به حرمت وعده ای که رستم داده است به سلطنت مازندران می رسد و از کاووس خلعت می گیرد و متعهد خراجگزاری می شود. کاووس و لشکریان با رستم و پهلوانان و غنائم جنگی، شاد و پیروز به ایران باز می گردند و پس از برگزاری جشن و سرور، رستم با هدایا و خلعتهای فاخر به سیستان می رود و اینچنین داستان هفتخان و جنگ مازندران پایان می گیرد.
بعد از هفتخان و دلاوری رستم برای نجات شاه ایران و لشکریان او، جایگاه تازه ای در نزد شاهان و پهلوانان برای او پدید می آید و تا هنگام مرگش این جایگاه پا بر جا باقی می ماند. رستم دستان، سرانجام به حیله و مکر برادرش جان می سپارد و از آن به بعد از جذابیت شاهنامه تا حدودی کاسته می شود. برای دانستن چگونگی مرگ او می توانید داستان مردن رستم و شغاد نابرادر را مطالعه کنید.
کیکاووس بعد از اتفاقات روی داده در مازندران و رنجهایی که بدان سبب به ایران و ایرانیان و پهلوانان وارد آمد، دست از خودخواهی و غرور بر نداشت و سودای کارهای ناپخته ای را در سر انداخت که او را ریشخند عام و خاص ساخت. یکی از این کارها تصمیم وی برای رفتن به آسمان بود که در «نقاشی سقوط کیکاووس از آسمان به بیشه» می توانید به صورت کامل از جریان این داستان آگاه شوید.
منابع متن:
1. داستانهای نامور نامۀ باستان شاهنامۀ فردوسی، جلد پنجم، پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران، هفتخان رستم، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: نشر قطره، 1377.
2. شاهنامۀ فردوسی بر اساس نسخۀ مسکو، تهران: انتشارات سپهر ادب، 1390.