بیش از هفتاد سال از مرگ ونسان ون گوگ میگذرد اما خاطرۀ او هنوز در ما زنده است. علاوه بر این، چه از راه هنر خود که جلوۀ روحی دردمند است و چه از راه زندگی خویش که سراسر در جستجوی مداوم و خستگیناپذیر حقیقت گذشت، به ما بسیار نزدیک است. هر چند او انسانی ساده و بیآلایش بود، با این همه از زندگی او افسانه پرداختهاند. ونسانِ هلندی (نامی که خود بر خویشتن نهاده بود) کمترین قرابتی با آن ولگردِ دیوانه یا دهقانی که در حالتی سرشار از جنون و جذبه دست به نقاشی میزد، همان تصویری که در بسیاری از کتابها و فیلمها از او به دست میدهند، نداشت. ونسان، مهربان، ملایم و گشادهدست بود و از بیماری هولانگیزی که دردی جانکاه در مغز و تنش انداخته بود و هر چند گاه او را به موجودی عصبی و خشن بدل میکرد رنج میبرد. او در جستجوی شخصی خود در کشف حقیقت، به کند و کاو در حقیقت مردم سادۀ زحمتکش، مطرود و تباه شده نیز میپرداخت.
فهرست عناوین این نوشته:
حکایت مردی به نام ونسان ون گوگ
آنچه که در این نوشته به آن پرداخته شده است، حکایت مردی به نام ونسان ون گوگ را بازگو میکند که از راه جذبه و شور، شجاعانه و فارغبال به جستجوی حقیقت برآمد و هنگامی که قلممو را بر زمین گذاشت، قلم به دست گرفت و کوشید هرچه روشنتر در خود نظر کند و درون خویش را آشکار سازد. پس از بحرانی که در آرل با آن دست به گریبان بود، مبارزۀ تنگاتنگش با کار، با نبردی وحشیانهتر و زجرآورتر همراه شد و آن مبارزه برای وصول به هشیاری و تسلط بر خود بود. دربارۀ ونسان میتوان سخنی را بر زبان راند که «پروست» در حق «راسکین» گفته است: «حتی در مرگ نیز به پارهای سیارات مرده و خاموش میماند که پرتو نورشان هنوز بر ما میتابد.»
چشم به جهان گشودن ون گوگ در شهری کوچک
فصلی از غمانگیزترین سرگذشتهای تاریخ نقاشی در 30 مارس 1853 میلادی در «گروت زوندرت» در ایالت برابانت هلند، نزدیک مرز بلژیک گشوده شد. گروت زوندرت شهر کوچکی است با سه هزار سکنه که بر زمینۀ چشماندازی سودایی از تالابها و خلنگزارانِ پوشیده از شقایق و زیر آسمانی کوتاه قرار دارد. در اینجا بود که ونسان ون گوگ چشم به جهان گشود. تئودورس، پدر ونسان، کشیش و کشیشزاده بود؛ اجداد او یا روحانی بودند یا زرگر و تاجر. سه تن از عموهایش با کار دلالی آثار نقاشی اشتغال داشتند. مادر ونسان، آناکورنلیا کاربنتوس که سه سال بزرگتر از پدر ونسان بود، دختر یک صحاف دادگاه اهل لاهه بود. زندگی زناشویی این دو، راحت و بیدغدغه میگذشت.
آیا ون گوگ پسری مردمستیز بود؟
ونسان تا دوازده سالگی در روستای محل تولدش به سر برد. او پسری آرام بود که در معرض غلیانهای ناگهانی بیتابی و نابردباری و خلجان روحیای بود که اغلب جای خود را به دورههای طولانی افسردگی میداد. ونسان با حالتی آمیخته به سرسختی و اغلب تودار و مرموز با بچههای دیگر درنمیآمیخت. خواهرش الیزابت بعدها دربارۀ او نوشت: «نه فقط برادران و خواهران کوچکش در نظر او چون بیگانگان جلوه میکردند، بلکه نسبت به خود نیز چون بیگانهای بود.» اما ونسان مردمستیز نبود؛ در زندگی خانواده سهمی داشت و علاقۀ بسیار زیادی به کانون خانواده نشان میداد. گرمایی در خانه احساس میکرد که هیچگاه نسبت به آن بیاعتنا نماند؛ در واپسین روزهای زندگی اغلب ایام خوش و آرامی را به یاد میآورد که در خانه میگذراند.
دوران کودکی ونسان ون گوگ چگونه بود؟
دوران کودکی ونسان ون گوگ ظاهراً در ملال گذشت و پسری تنها بود؛ اما در عین حال بسیار کلهشق و مصمّم بود. او بیشتر اوقات روز را در حلقۀ تنگ خانواده میگذراند اما همواره از افق باز و گستردهای که آسمان کوتاه دهکده در بندش کشیده بود و حتی در تابستان نور و آفتاب را رام و مطیع خود ساخته بود، نیک آگاه بود. ونسان در سراسر زندگی احترام خود را نسبت به محیط خانه که در نظر او یک «زندگی پربار» بود، حفظ کرد. او حس میکرد که تنها همین نوع زندگی معنی و مفهومی دارد هرچند که خود هرگز بدان دست نیافت؛ حتی با آنکه در کوشش خود برای بیشتر دانستن و کمال بخشیدن به خود و جستجوی نور، از سرزمین مادری خویش گریخت ولی تا پایان عمر به این سرزمین با زیبایی خشن و سودائیش عشق میورزید.
توصیف الیزابت از چهرۀ ظاهری ونسان
صورت ظاهری ونسان نمودار شخصیت باطنی اوست. خواهرش الیزابت او را اینگونه توصیف میکند: «هیکلی تنومند داشت و لاغر نبود. چون این عادت بد را داشت که همیشه سرش را زیر میانداخت، کمرش اندکی خمیده بود. ریش قرمز کمپشتش که زیر یک کلاه حصیری پنهان بود، بر چهرهای غریب (و نه چهرۀ یک مرد جوان) سایه میانداخت. پیشانیاش به همین زودی اندکی چین برداشته بود، ابروهایش در حالتی از تمرکز در هم کشیده و اخمآلود بود. چشمهایش کوچک و ژرف بود و به تناسب تأثیری که در مردم میگذاشت گاه آبی و گاه سبز بود. ولی به رغم این ظاهر سرد و غیرجذاب، جلوۀ روشن ژرفای روح تسخیرناپذیرش، نوعی غرابت به کل شخصیت او میبخشید.»
تحصیل ون گوگ در مدرسۀ ژان پروویلی
ونسان در اکتبر 1864 هنگامی که بیش از یازده سال نداشت، زوندرت را به قصد تحصیل در مدرسۀ ژان پروویلی ترک کرد. والدین او گمان میکردند پسرشان در معاشرت با بچههای هم سن و سال خود متمدن خواهد شد، اما حاصل کار نومید کننده بود؛ چه بسا گوشهگیرتر و حساستر شد، ولی اغلب یا با خود خلوت میکرد و به مطالعۀ کتب فلسفی و کلامیای میپرداخت که سطح آن از سن او بسیار بالاتر بود، یا فقط به رؤیا فرو میرفت. او غالباً تکالیفش را در مدرسه خوب انجام نمیداد.
نگرانی والدین ونسان دربارۀ خلق و خوی او
ونسان در سپتامبر 1866 از مدرسۀ ژان پروویلی به مدرسهای در مشابه در تیلبورگ رفت. از آنجا که تغییر محسوسی در خلق و خو و رفتارش سرنگرفته بود و وضع درسیاش نیز هنوز چندان رضایتبخش نبود، نگرانی والدین دربارۀ او هر دم فزونی میگرفت. ونسان دو سال در تیلبورگ ماندگار شد، تا اینکه در چهاردهم مارس 1868 به زوندرت بازگشت. در این هنگام او پانزده ساله بود. چهارده هفته را در خانه اقامت کرد، به مطالعه پرداخت، برای قدم زدن از خانه بیرون رفت و به ندرت حرفی برای گفتن به خانوادهاش پیدا کرد. بیشک در این مدت، به طراحی یا نقاشی نیز میپرداخت، ولی هیچ چیز از این دورۀ خاص در دست نمانده است.
رابطۀ ونسان با برادر کوچکش تئو
از بین تمام برادران و خواهران ونسان، تئو بیش از همه به او نزدیک بود؛ با این همه هیچ شباهتی به هم نداشتند؛ هر قدر تئو آرام و مطمئن بود، ونسان زود رنج، متکبر و شوریده بود. با وجود این، برادر جوانتر (تئو) حال ونسان را درک میکرد یا دستکم شخصیت پیچیده و دشوار نقاش آینده را پذیرفته بود. ونسان، تئو را پناه و مأوا و تکیهگاه خود میشمرد. چنین مقدر بود که تئو مورد اعتماد و سپس شاهد او باشد. در آغاز برادر کوچک از بیم اینکه برادر بزرگ بیش از حد انتظار به او امید بسته باشد، سخت وحشتزده و دستپاچه بود و از ترس اینکه مبادا او را نومید کند به تشویش افتاده بود. اما رفته رفته صدایش رساتر و دستش استوارتر شد. هرچه پیش میآمد، حاضر نبود دست رد به سینۀ ونسان بزند و سرانجام رنج ونسان را رنج خود شمرد.
عشق بیسرانجام ون گوگ
ونسان از دل سخن میگفت، زیرا به شدت به اورسولا دختر صاحب مهمانخانه، دل بسته بود. او چنان غرق در شادی معصومانۀ خود بود که هرگز گمان نمیبرد که ممکن است اورسولا لذت روحی و چشم و گوش بستۀ او را به ریشخند بگیرد. جرأت آن را نداشت که عشقش را ابراز کند، همین قدر کافی بود که به معشوق خیره شود، چند کلمهای با او حرف بزند و در جایی باشد که معشوق آنجاست. ونسان سرانجام در حالتی سرشار از شور و عاطفه، احساساتش را بر زبان آورد و از دختر خواست تا با او ازدواج کند. دختر وانمود کرد که از این درخواست دستخوش حیرت شده است و سپس توفان خنده را سر داد و به او گفت که پیش از این به نامزدی یکی از مشتریان قبلی درآمده است. ونسان که به شدت ناراحت شده بود به التماس از او خواست که نامزدیش را به هم بزند؛ اما دختر گوشش به این حرفها بدهکار نبود. ونسان نومید و دلشکسته لندن را ترک کرد و به والدینش در «هل وویرت» پیوست. آنان دریافتند که او نسبت به گذشته به مراتب پریشانتر، غمزدهتر و پرخاشجوتر شده و به سکوتی سرسختانه پناه برده است. خوشبختی در چنگش افتاده بود اما تقدیر خط بطلان بر آرزوهای ابلهانۀ او کشید؛ رؤیا ناپدید شده بود و او تنها در تیرگی و غم رها شده بود.
ونسان احساس شهوانی نسبت به زنان نداشت
ونسان هیچگونه احساس شهوانی نسبت به زنان به عنوان وسیله و منبع لذتجویی نداشت؛ روابط بعدی او با روسپیان به سود تعادل روانی و جسمانیاش انجام پذیرفت. در نظر او زن در وهلۀ نخست و پیش از هر چیز مادر محسوب میشد. زبان حال ونسان در مورد زنان، رأی «میشله» بود که نوشته بود: «زن بر فراز زندگی پُربار جای دارد» و مادر را «رسالت بزرگ زن در عالم خاکی» شمرده بود. او بعدها از میشله نقل کرد که زن بدون بچه به «آونگی میماند که فاقد سرپوش زنگ باشد» و نگرانیاش از ناکامیابی در زناشویی و تشکیل خانواده گاه چنان شدت میگرفت که فریادی تند و کنایهآمیز از او بر میآمد: «آری! میتوانی به من پول بدهی، ولی نمیتوانی همسر و فرزند بدهی.»
مایه گرفتن نقاشی ونسان از عشق
بنا بر گفتۀ ونسان ون گوگ، «نقاشی کردن جزو بلندپروازیهای من است؛ به رغم آنچه پیش آمده، گرایش من به نقاشی از عشق مایه میگیرد نه خشم و سرخوردگی؛ و انگیزۀ آن صفا و صمیمیت است نه شوریدگی. راست است که گهگاه دستخوش اضطراب و نگرانی میشوم، ولی این هم درست است که در درون من، همنواییِ ناب و آرام موسیقی موج میزند. طرحها و تصاویری را در محقرانهترین آلونکها و در کثیفترین گوشههای این بیغولهها میبینم، و نیرویی مقاومتناپذیر ذهن مرا به طرف این چیزها میکشد.»
معجزۀ ون گوگ از خیال تا واقعیت
معجزۀ ون گوگ تنها ساختۀ خیال برخی از شرحنویسان حال اوست. کار او حاصل رنج و زحمت و کوشش و تأمل و بیتابی و تحمل و دلیری بود. او آنچه از شکستها و نومیدیهایش آموخته بود برای بارور کردن آثارش به کار بست. ونسان برای خریدن رنگ و قلممو، عملاً به خود گرسنگی میداد. جز نان چیز دیگری نمیخورد و در سراسر روز برای آنکه فکرش را از گرسنگی منحرف کند سیگار میکشید. به همین دلیل وقتی که قوای جسمیاش به کلی تحلیل رفت، دچار سرگیجه و دردهای سخت معده شد. به طور حتم تحمل این همه رنج و درد توسط ونسان، فقط با نیروی عظیم عشق ممکن بود! او عاشق نقاشی بود اما متأسفانه تا زنده بود چندان مورد توجه قرار نگرفت زیرا در سبک او مفاهیمی جای داشت که زمان درک آنها هنوز فرا نرسیده بود.
نقاشی کافۀ شبانه و نظر خود ونسان دربارۀ آن
در نقاشی کافۀ شبانه، ونسان کوشید این اندیشه را بیان کند که کافه جایی است که آدمی میتواند خود را تباه کند، به مرز جنون برسد و دست به جنایت بزند. خود او میگوید: «بنابراین کوشیدم قدرت تاریکی را در پاتوقی پست و عمودی به یاری سبز و زیتونی عصر لویی پانزدهم که در تقابل با زرد-سبز و آبی-سبز قرار گرفتهاند بیان کنم؛ و این همه را در فضایی قرار دادم که چون کورۀ دوزخ، رنگ گوگردی کمرنگ دارد. و باز این همه را با ظاهر شاد نقاشیهای ژاپنی و طبیعت تاتاری درآمیختم.»
خلق سکوت مطلق در نقاشی هنگام درو
ونسان در تابستان 1888 یکی از زیباترین آثار خود را به نام «هنگام درو، Harvest (Plaine de la Crau)» نقاشی کرد. وی در این اثر توفیق یافت تا سکوت مطلق را از راه نماد سکون خشن نور در زیر آسمان سوزان بیان کند. حتی در آستانۀ جنون و در لحظاتی که با حالتی ناشی از جذبۀ تشنجِ عصبی نقاشی میکرد، ونسان شوریده، دقیقتر و خوشفکرتر و روشنبینتر از تمام نقاشان بود. در فعالیت خلاقانهاش، ستایش و شور و حیرت و شگفت زدگی از تأمل و مراقبه خالی نبود. ونسان هرگز اختیار خود را از دست نداد، حتی در پُرجلوهترین و درخشانترین نقاشیهایش خوب میدانست که چگونه بین سایهروشنها تناسب برقرار کند، در رنگها موازنه پدید آورد، با قرار دادن مقدار اندکی رنگ سرد در کنار نقطهای گرم از وحدت آن بکاهد، و چگونه نظریۀ رنگهای مکمل را به کار بندد.
چرا ونسان موجودی بیمار بود؟
ونسان به دلایل مختلف از جمله: کار زیاد، فشار عصبی، حساسیت شدید، بیثباتی، احساس گناه، بیماری، و شور و اشتیاقی کور برای کار کردن، موجودی بیمار بود. وی معتقد بود تئو نیز در معرض جنون است. هیچ چیز در رفتار ونسان وجود نداشت که حاکی از آن باشد که او میخواهد خودش را بکشد و هیچیک از کسانی که در اطراف او بودند در خلال آخرین هفتههای ژوئیه به موردی هشدار دهنده برنخوردهاند.
چرا ونسان به خودآزاری روی میآورد؟
به نظر میآید که هر وقت ونسان دچار شکست یا مانعی میشد که احساسات مرگآور را در او بیدار میکرد، به خودآزاری روی میآورد. او دریافته بود که قابلیتش برای نقاشی رو به افول گذاشته و میدانست که ممکن است هر لحظه دچار حملۀ دیگری شود. همچنین شاید از این بیم داشت که حالت تهاجمیاش شامل دو نفری گردد که آنان را شریک بسیاری از غم و شادیهایش کرده بود، یعنی تئو و ایو.
خودکشی و مرگ ون گوگ در ماه ژوئیه
ونسان ون گوگ در روز یکشنبه بیست و هفتم ماه ژوئیه در گرمگاه روز، بلافاصله پس از ناهار از خانه بیرون رفت. دهکده سوت و کور بود و کسی در آن نبود جز دهقانی که وقتی ونسان از کنارش گذشت، شنید که با خود میگوید: «این غیرممکن است! غیرممکن است». ونسان به داخل مزرعهای در کوچۀ «بوشه» رفت و شک نیست که در همانجا سینۀ خود را هدف گلوله قرار داد. او با بدنی آزرده، زخمی، و خونآلود به مهمانخانه بازگشت و تا یک روز بعد نیز همچنان به زندگی ادامه داد، اما سرانجام در ساعت یک بامداد بیست و نهم ژوئیه درگذشت. آخرین نقاشی ون گوگ قبل از خودکشی نقاشی «گندمزار با کلاغها» بود.
شب پر ستاره اوج عذاب و درد روحی ونسان
با آنکه ونسان ون گوگ در سراسر عمر کوتاه و به ویژه در دهسالۀ واپسینِ زندگی خود سرنوشتی اندوهبار و تراژیک داشت و از هنر چون ابزار نجات شخصی بهره گرفت، اما هرگز این حال و هوای تراژیک (جز در یکی دو مورد) در آثار او تأثیر نگذاشت و نقاشیهای ونسان همچنان شاد، پر شور و شرر، سرزنده و ستایشگر زندگی، انسان و طبیعت ماند. تنها پس از بحران نخستین حملههای جنون، قطع رابطه با گوگن و سرانجام انتقال به بیمارستان روانی سنرمی است که تأثرات روحی ونسان خود را به تمامی در چند تابلو نشان میدهد و رنگ و خط و طرح، صورتی چرخان، پیچ در پیچ و توفانزا به خود میگیرد؛ شب پر ستاره اوج این عذاب و درد روحی است. در باور بیشتر هنردوستان، تابلوی شب پر ستاره زیباترین نقاشی دنیا است که البته به نظر میرسد واقعیت هم همین باشد.
ون گوگ در آرزوی رسیدن به زندگی پُربار
در واقع ون گوگ، حکم «شعبده بازِ درد» و دلقکی را دارد که با صورتکی خندان ما را از خنده و سرور و بیخیالی از خود بیخود میکند و خود تلخکام در دل خون میگرید. ون گوگ در سراسر عمر خود در نامههایی که به برادرش تئو، خواهر و مادر و دوستش «امیل برنار» نوشت، همواره از آرزوی رسیدن به زندگی پُربار دم زد، هنرمندانِ بزرگِ هموطنِ هلندی خود را بهرهمند از این موهبت دانست، از ازدواج برادرش تئو همچون گامی در راه زندگی پُربار ستایش کرد اما خود هرگز به این زندگی پُربار نرسید و همواره گفت و نوشت که هنرمند امروز با همۀ کشمکشها، ستیزههای روحی و درگیریهای اخلاقی نمیتواند به آرامش آرمانی هنرمندانِ قدیم دست یابد. از همین روست که سرنوشت تراژیک خود او نیز مصداق سخن آن متفکر انقلابی همعصرش بود که: «هنرمند به بهای تحقق هنر خود ناگزیر از تباه کردن شخصیت و زندگی فردی خویش است.»
ونسان هنرمند تکافتاده، تنها، مستقل و تکرو
میان گفتار و کردار ونسان سازگاری تام برقرار بود. هنگامی که برای نجات روح پُرتلاطم خود، کسوت کشیشی بر تن کرد و مأمور تبلیغ در مناطق فقیرنشین معادن بوریناژ بلژیک شد، چنان بی سر و دستار به یاری معدنکاران مجروح و اعتصابیان شتافت که از حدود وظایف خشک و رسمی کشیشی خود درگذشت و بدینسان خشم دستگاه کلیسا را برانگیخت و سرانجام اخراج شد. هنگامی که ونسان دل به مهر زنی بست، سر از پا نشناخته تا سرحد جنون پیش رفت و محیط پیرامون خود را سخت برآشفت اما از عشق خود دست برنداشت. ونسان همواره در پی کردار نیک بود اما هنگامی که دیگر راههای رفتار به کردار نیک بر او بسته شد (آرامشی که چشم داشت در کسوت کشیشی بیابد) نوشت: «میخواهم چیزی را در نقاشی بگویم که آرامبخش باشد آنچنان که موسیقی آرامش میبخشد.»؛ اما در کسوت هنرمند نیز چنان تکافتاده، تنها، مستقل و تکرو بود که در هیچ انگارۀ پیش اندیشیدۀ مکتبی نگنجید.
امپرسیونیست یا پسا امپرسیونیسم؟ سبک ون گوگ کدام بود؟
ونسان برای شناخت نهضت امپرسیونیستی، یعنی بزرگترین جنبش هنری عصر او، به نقاشان پاریسی رو آورد اما از آنجا که هرگز نمیتوانست در برابر طبیعت، آرام و منفعل بماند و بیش از آنکه دلبستۀ ضربههای پاره پاره و نیز فضا و جوّ لحظه باشد، دل مشغول طرح، رنگ، اشیای سخت و انسانهای زنده و ملموس بود، هرگز به صورت امپرسیونیستیِ راستآیین درنیامد. از همین روست که ونسان ون گوگ را در قالب مبهمِ «پسا امپرسیونیسم» جای میدهند (کشف ون گوگ به عنوان اکسپرسیونیست به سالها پس از این تعلق دارد)؛ اما راست این است که ون گوگ در هنر خود، همچنانکه در زندگی خود اینگونه بود، از انگشتشمار نقاشانی است که به آسانی قالب نمیپذیرد و باید همواره شخصیت و هنر یگانۀ او را مد نظر داشت.
دنیای واقعی ونسان چگونه بود؟
زندگی ون گوگ در میان هنرمندان، نویسندگان و منتقدان نگذشت؛ او معدودی از این کسان را میشناخت و به کلی از آنان نومید بود. دنیای او دنیای دهقانان برابانت، معدنکاران بوریناژ، سین روسپی، مووۀ نقاش، باباتانگی سمسار، خانم و آقای ژینو، رولنِ نامهرسان، و خواهر اپیفن بود. بیش از همه برادرِ همدل و همزبانش تئو به او نزدیک بود و سهمی اساسی در کار او داشت؛ از لحاظ مالی او را یاری کرد تا به نقاشی بپردازد، تا بتواند به رغم تمام موانع و محاسبات غلط، ناکامیها و تردیدها، رنجها و سرخوردگیها و سرزنشها به کار خود ادامه دهد و به آنجا برسد که فریاد برآورد: «بسیار خوب! این کاری است که من جان بر سر آن نهادهام و برای آن نیمی از عقلم را از دست دادهام… اما تو چه میخواهی؟»
کوشیدن ونسان برای نزدیکتر شده به خانواده
ونسان مینویسد: «ممکن است آتشی بلند در روح ما زبانه بکشد، با این حال هرگز هیچ کس پیش نمیآید تا با آتش آن، خود را گرم کند و رهگذران تنها ستونی از دود را میبینند که از لولۀ بخاری بیرون میآید و بی اعتنا سر خود میگیرند.» او به سهم خود میکوشید تا به خانوادهاش نزدیکتر شود و بیشتر معاشرتی باشد، گرچه همیشه موفق نبود و همین ناکامی در کوشش، یک دوران افسردگی و وازدگی را سبب میشد.
چرا شخصیت ون گوگ توضیحبردار نیست؟
شخصیت ون گوگ آمیخته به سایهروشنهای سرگیجهآوری است که هر چندگاهی به نظر میرسد که میتوان توضیحی برای شخصیت او یافت ولی در نهایت به هیچرو توضیحبردار نیست. او در سراسر زندگی، داغ دوران خشن و پُر راز و رمز کودکی را بر خود داشت؛ بذر آثار بعدی او در غلیان احساسات و لحظات وحشت و اندوه و تنهایی، شور و جذبۀ مهارناپذیر، لطافت سرکوفته و احساس مبهم گناه در همین دوران نهفته است.
منبع متن:
کتاب زندگی و هنر ونگوگ، نویسنده: پیر کابان، ترجمه: علیاکبر معصومبیگی، انتشارات نگاه، تهران: 1398