ساپفو و آلکایوس شاعران غنایی یونان باستان هستند که نقشی بزرگ در شکل گیری ادبیات کلاسیک یونان داشتند و در این راه باری سنگین را به دوش کشیدند. ساپفو (زن اسطوره ای یونان باستان) که نام او در لهجۀ خودش (لهجۀ آیولی) پساپفا بود، در حدود سال 612 پیش از میلاد زاده شد. خانواده اش در کودکی او را از لسبوس به موتیلنه آوردند. در سال 593 ق م، پیتاکوس او را با سایر رهبران اشراف شورشی به شهر پورها تبعید کرد. گرچه در آن هنگام بیش از نوزده سال سن نداشت، اما در شعر و سیاست مشهور بود. او از زیبایی چندانی بهره نمی برد. پیکری کوچک و شکننده و موی و چشم و پوستی تیره تر از یونانیان دیگر داشت. اما با این حال، لطافت و فرهنگ و هوش فراوانش مردم را مجذوب می کرد. او می گفت: «دل من جون دل کودک است.» از سخنانش اینچنین برمی آید که طبعی پرشور داشته و سخنش، بنا به گفتۀ پلوتارک، «با شعله آمیخته بود» و شنونده را به هیجان می انداخت.
نام نقاش: لاورنس آلما-تادما (وی تابعیت هلندی انگلیسی داشت).
تاریخ خلق نقاشی: سال 1881 میلادی
مکان خلق اثر: کشور انگلستان، شهر لندن
سبک: رمانتیسم
ژانر: نقاشی تاریخی
رسانه: رنگ روغن روی پانل
اندازه اصلی تابلو: 122 سانتی متر پهنا و 104 سانتی متر ارتفاع.
مکان نگهداری تابلو: The Walters Art Museum (موزه ای هنری واقع در کشور آمریکا، ایالت مریلند، شهر بالتیمور).
موضوع: Sappho (ساپفو) و Alcaeus (آلکایوس). هر دوی آنها از شاعران غنایی یونان باستان بودند که اشعار نابی را از خود برجای نهادند.
مطالب مرتبط:
سافو شاعر زن زیبا (این مطلب نیز به شخصیت ساپفو پرداخته است).
فهرست عناوین این نوشته:
عشق بی سرانجام آلکایوس به ساپفو
آتیس، شاگرد محبوب ساپفو می گوید که او جامه های زعفرانی و ارغوانی می پوشید و خود را به گل می آراست. با وجود خردی پیکر، دلربا بود و از این رو آلکایوس، چون با او به تبعید رفت، کوشید تا با این سخن دل او را به دست آورد: «ای ساپفوی بی آلایشِ شیرین خنده، که تاجی از گلهای بنفشه داری، می خواهم به تو چیزی بگویم، اما شرم مانع من است.» ساپفو پاسخی روشن به او داد: «اگر خواسته های تو خوش و والا باشد و زبان تو سخن پست نگوید، ابر شرم چشمان تو را فرا نمی گیرد و تو آرزوهای شایستۀ خود را بر زبان خواهی آورد.»
زناشویی ساپفو با بازرگان توانگری از مردم آندروس
پیتاکوس چون از شهرت روز افزون ساپفو می هراسید، برای دومین بار، گویا در حدود سال 591 ق م، او را به سیسیل تبعید کرد و شاید تبعید دوم ساپفو ادامۀ دوستی او و آلکایوس را مانع شد. ساپفو با بازرگان توانگری از مردم آندروس زناشویی کرد و دختری زاد. وی دخترش را کلئیس نام نهاد و دربارۀ وی اینگونه سرود: «دختر کوچکی دارم، چون گلی زرّین. حاضر نیستم تمام لیدیا یا لسبوس زیبا را بگیرم و دست از کلئیس بردارم.» شوهر ساپفو بزودی درگذشت و میراث هنگفتی برای او برجای نهاد. ساپفو، پس از پنج سال تبعید و دوری از زادگاه خود، به لسبوس بازگشت و در شمار بزرگان شهر قرار گرفت و در ناز و تنعم به زندگی پرداخت. او میل خود را به زیبایی اینچنین بیان می کند: «پوشیده نماند که من زندگی لطیف را دوست دارم و شکوه و زیبایی را از آن خورشید می دانم.»
عشق ساپفو نسبت به شاگردان خود
ساپفو، سخت شیفته و عاشق برادر کوچک خود، خاراکوس بود. به همین دلیل هنگامی که خاراکوس به مصر رفت و به عشق زنی دلربا به نام دوریخا دچار شد و با وی ازدواج کرد، ساپفو سخت رنج برد. ولی ساپفو از عشق محروم نماند، از آنجا که نمی توانست به آرامی زندگی کند، مدرسه ای برای زنان ترتیب داد و به آموختن شعر و موسیقی و رقص همت گماشت. باید دانست که این مدرسه تا آن زمان همانندی نداشت. او شاگردان خود را «شاگرد» نمی خواند، بلکه آنها را هتایرای به معنی «یاران» می نامید، که بعداً مترادف «روسپی» شد. ساپفو، که در آن زمان شوهری نداشت، عاشق شاگردان خود می شد. خود او می گوید: «عشق مانند بادی که فرو می آید و بر درختان بلوط می افتد، جان مرا در هم شکسته است.» و «از دیرگاه که من خود دوشیزه ای نوشکفته بودم و تو: آتیس (شاگرد ساپفو)، کودکی کوچک بودی و سرکشی می نمودی، دوستت داشتم.» هنگامی که آتیس محبت یکی از جوانان موتیلنه را پذیرفت، ساپفو حسد بی پایان خود را در شعری که به وسیلۀ لونگینوس محفوظ مانده و جان ادینگتن سایمندز آن را به زبان انگلیسی برگردانده است، بیان کرد:
«در نظر من به خدایان می ماند
آن خجسته مردی که کنار تو می نشیند و به تو می نگرد،
و به سخنان لطیف تو
بخاموشی، گوش فرا می دهد.
خندۀ لطیفی که به روی او می کنی
دل دردناک مرا در سینه ام می لرزاند.
آرزوی دیدن تو را دارم.
صدایم خاموش شده،
و زبانم از کار مانده است،
در اندرونم آتش زبانه می کشد،
چشمانم نمی بیند،
و غرشی در گوش هایم طنین افکنده است.
عرق از پیکرم روان است،
مرگ تهدیدم می کند،
و در خلسۀ عشق غرق شده ام.»
کسان (اقوام) آتیس او را از مدرسۀ ساپفو بیرون بردند و ساپفو را به رنجنی عظیم انداختند. در این باره نامه ای وجود دارد که به ساپفو داده شده است:
او از ترک من گریست و گفت: «افسوس، چه سرنوشت غم انگیزی داریم! ساپفو، سوگند می خورم که برخلاف دلخواه خود، تو را ترک می کنم.» من بدو پاسخ دادم: «برو و کامیاب باش. اما مرا هم به یاد آر، زیرا می دانی که تا چه اندازه شیفتۀ توأم، و اگر از من یادی نکنی، آنگاه من تو را به یاد آنچه فراموش کرده ای، به یاد زندگی خوش و زیبایی که با هم داشتیم خواهم انداخت. زیرا تو بودی که در آغوش من، گیسوی پر پیچ و تابت را با گلهای بنفشه و سوری می آراستی، گردن لطیفت را با شکوفه ها می پوشاندی و پوست ظریف زیبایت را با روغن گرانبها آغشته می کردی. تپه یا محلی مقدّس یا نهر آبی نبود که با هم به سویش نخرامیدیم، و عروس بهار جنگل را با نغمۀ بلبلان پر نکرد، مگر آنگاه که من و تو در آنجا گردش کردیم.»
سپس ساپفو ناله سر می دهد: «از این پس دیگر آتیس را نخواهم دید و براستی بهتر آنکه بمیرم.» این است ندای عشق حقیقی که در ورای خیر و شر، به اوج صداقت و جمال رسیده است.
پژوهندگان اخیر دنیای قدیم، نمی دانند که آیا این اشعار (شعرهای بالا که ساپفو دربارۀ آتیس سروده است) نمودار عشق ساپفو به همجنسان خویش است یا آنکه ساختۀ وهم شاعرانۀ اوست. آنچه مسلّم است این است که اشعار او اشعاری هستند بسیار زیبا و پرشور و لطافت. یکی دم از «شکنجۀ تلخ و شیرین عشق» می زند، دیگری از «طلایع بهار پرگل» سخن می گوید، دیگری عشق بی وصال را با «دست کوتاه میوه چین و سیب زیبایی که بر انتهای شاخۀ بلند به سرخی می روید» مقایسه می کند.
سوزانده شدن آثار ساپفو و آلکایوس توسط مقامات دینی قسطنطنیه و روم
ساپفو در موضوعاتی غیر از عشق هم طبع خود را آزموده. اشعاری که از او مانده است تقریباً به پنجاه بحر سروده شده اند. او خود اشعارش را به صورت الحان موسیقی درمی آورد و با چنگ می نواخت. پیشینیان، آثار او را در نه دفتر گرد آوردند و آنها را شامل دوازده هزار شعر دانستند. ولی فقط ششصد شعر پراکنده به دست ما رسیده است. در سال 1073 میلادی، مقامات دینی قسطنطنیه و روم، آثار ساپفو و آلکایوس را سوزاندند. اما در سال 1897 میلادی، گرنفل و هونت در اوکسورهونخوس تابوتهایی یافتند که از جنس کاغذ فشرده بودند، کاغذهایی که مطالب برخی از آثار عتیق و از جمله اشعار ساپفو را بر خود داشتند.
عشق به مرد در سالهای آخر زندگی ساپفو
بنابر روایات سویداس، ساپفوی روسپی (که معمولاً شاعره خطاب می شد) در جزیرۀ لئوکاس خود را از صخره فرو فکند و هلاک شد، زیرا فائون دریانورد عشق او را اجابت نکرد. مناندروس و استرابون و محققان دیگر از همین افسانه نام می برند و اووید (اوویدیوس) آن را با تفصیلی زیبا نقل می کند. اما این روایت در میان واقعیت و افسانه در نوسان است. بنابر روایات، ساپفو در سالهای آخر زندگی اش، عشق به مرد را نیز تجربه کرد. در اسناد مصری، نامه ای است منسوب به ساپفو که در پاسخ یکی از خواستگاران او نوشته شده است: «اگر هنوز پستانهای من می توانستند شیر بدهند و زهدان من می توانست کودک بزاید، آنگاه با گام هایی استوار به سوی بستر زفاف می شتافتم. اما اکنون گذشت عمر بر پوستم چین انداخته است، و عشق با ارمغان خود ــ رنج ــ به سوی من نمی آید.» سپس از خواستگار خود می خواهد که دنبال زنی جوانتر برود. جریان مرگ او هم روشن نیست. آنچه دربارۀ او روشن است این است که اختری بود درخشانتر از آلکایوس، و از خود خاطراتی پرشور و لطیف و اشعاری آبدار باقی گذاشت. در یکی از قطعات بازمانده از او، ملاحظه می کنیم که وی بر ستایندگان خود که نمی خواهند فرسودگی و مرگ او و اشعارش را بپذیرند، خرده می گیرد:
«فرزندان من، شما می گویید: ای ساپفوی عزیز، ای بهترین نوازندۀ چنگ خوش آواز و دلنشین، ما بر سر تو تاج افتخار می نهیم. شما با این سخن خدایان هنر را آزرده می کنید. آیا نمی دانید که پوست من از کهولت به چنین روزی افتاده و گیسوانم از سیاهی به سپیدی بدل گشته است؟… مسلماً همچنان که شام پر ستاره پس از بام سرخ پنجه فرا می آید و سیاهی را بر سراسر زمین می گسترد، مرگ نیز هر موجود زنده ای را دنبال می کند و سرانجام گرفتارش می سازد.»
نظر فیلسوفان بزرگ یونان باستان دربارۀ ساپفو
ستوبایوس نقل می کند: «شبی اکسکتیدس، برادر زادۀ سولون، یکی از ترانه های ساپفو را ترنم کرد. عمویش چنان از این شعر سرخوش شد که از پسر خواست تا آن را بدو بیاموزد. یکی از حاضرین پرسید: برای چه؟ وی پاسخ داد: می خواهم آن را بیاموزم و بمیرم!»
سقراط نیز ساپفو را گرامی می داشت و او را «زیبا» می نامید. افلاطون نیز دربارۀ وی نکته ای پرجذبه گفته است: «می گویند که خدایان هنر نه تا بیش نیستند. چه خطا! بنگرید! ساپفوی لسبوس خدای دهمین است!» آری اینچنین است احترام فیلسوفان بزرگ یونان باستان نسبت به ساپفو.
استرابون نوشته است: «ساپفو زنی شگفت آور است، زیرا در همۀ زمان هایی که می شناسیم، هیچ زنی نتوانسته است در شعر حتی به گرد او برسد.» یونانیان باستان همچنان که از کلمۀ «شاعر» هومر را به یاد می آورند، از کلمۀ «شاعره» به یاد ساپفو می افتادند. براستی که او بانویی شگفت و خاص بود که اشعار لطیفی را سرود، اما متأسفانه از این اشعار فقط اندکی برجای مانده است.
منبع متن این نوشته:
تاریخ تمدن ویل دورانت، جلد دوم، یونان باستان، مترجمان: امیرحسین آریان پور، فتح اله مجتبائی، هوشنگ پیرنظر. شرکت انتشارات علمی فرهنگی، تهران: 1380.